قسمت چهارم

فرازهایی از زندگی ما 
  اگر فکر می کنید از اینجا زنده بیرون می روید کور خواندید اینقدر اینجا نگهتون می دارم که موهایتان رنگ دندونهایتان شود ودندونهایتان بریزد. نمی گذارم یک نفر ازاینجا سالم بیرون بره. من شماها را آدم می کنم .... " اینها جملاتی بود که حاجی باور داشت و مرتب مانند نوار تکرار می کرد. او خود را قادر مطلقی می دید که مالک جان و هستی ما بود. سالهای سیاه و اقتدار حاجی از اوایل سال ۶۲ و با مصاحبه های کذایی شروع شد .او که خود از ذاتی ناپاک و پلید برخوردار بود نمی توانست معانی پاکی ، صدق و فدا را درک کند و این کلمات در قاموس او جایگاهی نداشتند. به همین علت تصمیم به برپایی نمایش کثیف و تهوع آور خود گرفت و آن به راه انداختن مصاحبه هایی ۱۵ ساعته در راهرو واحد بود، که از ساعت ۸ ونیم صبح با صدای نوحه" لشگر صاحب زمان" آهنگران شروع می شد و تا ۱۲ الی ۱ بعد از نیمه شب ادامه می یافت و در این بین فقط دو، سه، ساعتی به نماز و نهارو شام اختصاص داشت.گاهی هم صبحها مثلاً کلاسهای آموزشی! که توسط بهشتی ، جوادی آملی و غیره برگزار شده بود از طریق ویدئو های مدار بسته پخش می شد وبعد ازظهرها مصاحبه ها شروع می شد و تا نیمه شب ادامه می یافت. در تمام این مدت بدون اینکه اجازه انجام کاری را داشته باشیم بایدبه راهرو واحد رفته ، نشسته وبه چرندیاتی که توسط توابین حول محورهای مورد علاقه حاجی یعنی هوای نفس و فساد های اخلاقی و ... گفته می شد گوش می دادیم. شخصی که مصاحبه می کرد باید خودش را تا حد یک حیوان پایین می آورد و انواع و اقسام کثافات و لجنها را به خودش نسبت می داد تا رضایت حاجی را جلب کند در غیر اینصورت این حاجی بود که این کثافات را به او می بست . حتی یادآوری آن روزها بعد از این همه سال چندش آور است، چه برسد به آن دوران، که مجبور بودیم چادربه سر در گرما و سرما در حالی که کمرمان دراثر نشستن های متوالی به شدت درد گرفته بود وپاهایمان به خاطرساعتها چهار زانوویا چمباتمه نشستن خواب رفته بود و اعصابمان با تکرار حرفهای مهوع بشدت به هم ریخته شده بود. تازه وضع و حال ما به نسبت بچه هایی که در قبر یا قفس به سر می بردند بسیار بهتر بود. واحد یک ، قبر، قفس، قیامت اسامی بودند که حاجی به یک مکان تنبیهی که به ابتکار خودش ، لاجوردی و جمعی از توابین اختراع کرده بود اختصاص داده بود. مکانی که ما تا سال بعد، که به همت آقای منتظری جمع شد از کم و کیف آن بی خبر بودیم. فقط می دانستیم که مکانی است مانند "دوزخ" ویا به زعم حاجی "برزخ" ! که اوآنجا را برای بُراندَنِ ما بوجود آورده!!!! (جمله ای که همواره تکرار می کرد) . او می گفت جایی درست کرده ام که چند روزه آدمتان می کند. سال بعد با جمع شدن بساط حاجی و بازگشت بچه ها از آن جهنم به بند، آنها آنجا را چنین تصویر کردند: سالنی بود بزرگ و مربع شکل که دراضلاع آن، فیبرهای نئوپان( از آنگونه که بر روی تختها می گذارند) ، به صورت عمود بر دیواروزمین، به زمین پیچ شده بودند و بچه هایی که برای تنبیه به آنجا منتقل می شدند مجبور به نشستن در بین آن تخته ها از ساعت ۶ صبح تا آخر مصاحبه ها، یعنی ۱۲ یا یک بعد از نیمه شب بودند، در حالیکه در تمام این مدت چشمهایشان توسط چشم بند بسته بوده و پاهایشان را به صورت چمباتمه در بین دستهایشان گرفته بودند و فقط سه نوبت و هر نوبت نیم ساعت اجازه رفتن به دستشویی و خواندن نماز را داشتند.آنها در تمام مدتی که در قفس بودند حق هیچگونه حرکت اضافی و صحبت کردن را نداشتند و تمامی مصاحبه ها و مزخرفاتی که برای ما پخش می شد برای آنها هم از طریق بلندگو هایی که در سالن تعبیه شده بود پخش می گردید و اگرچیزی برای پخش نداشتند نوحه های آهنگران را پخش می کردند. تمامی حرکات آنها توسط توابینی که در پشت سرشان بودند ثبت و در آخر شب به حاجی گزارش می شد و به تناسب خطاهای مرتکب شده از مشت و لگد و ... حاجی در شب بهره مند  می شدند. دوره تنبیه تا زمانی که آنها حاضربه نوشتن گزارش از همبندیهای سابقشان نباشند ویا حاضر به انجام مصاحبه نباشند ادامه می یافت. زمانی که عده ای که قادر به تحمل این دوران نبودند به نوشتن گزارش تن می دادند به بند سه منتقل می شدند وجایشان به افراد دیگر اختصاص می یافت. از زمان برقراری قفسها تا برچیده شدن آنها یک سال ویا بیشتر طول کشید و ما در این مدت نمی دانستیم آنجا چه خبر است فقط گاهی بعضی از بچه هایی را که به آنجا منتقل شده بودند را؛ درزمانی که برای دیدن مصاحبه ها به راهرو واحد می رفتیم؛ در جمع زندانیان بند سه می دیدیم که این حکایت از بریدن آنها داشت و این مسأله بر مرموز بودن آن مکان می افزود . از جمله اشخاصی که تا انتها درآن جهنم به سر بردند و توانستند مقاومت کنند: "اعظم حاج حیدری" ، " هنگامه حاج حسن" ،"زهرا- ص" ، "منصوره – م" ،" دکتر شورانگیز کریمیان (سال ۶۷ جاودانه شد)" و... بودند تا آنجا که من یادم می آید هنگامه و اعظم ۷ ماه را در آنجا نشسته بودند بقیه هم ۶ ماه ویا در همین حدود.
 مهران سلطانی
 در آن دوران که همه مصاحبه ها حول چرندیاتی که باب طبع حاجی بود دور می زد مصاحبه "مهران سلطانی" بسیار غافل گیرکننده بود. او که حدودا ۱۹ سال داشت به همراه عده ای دیگراز بچه های هوادار مجاهدین که همگی حکم اعدام معلق داشتند (حکم اعدام در صورتی قابل اجرا بود که آنها بر مواضع خودشان باقی باشند.) توسط لاجوردی با یک نقشه کثیف به قزل منتقل شده بود.
به این ترتیب که آنها در یک اتاق در بسته ،همراه با یک فرد بریده خائن نفوذی که تمام حرکات آنها رابه حاجی گزارش می داد محبوس بودند و بدین ترتیب حاجی و لاجوردی ازکلیه مواضع آنها که به طور علنی بازگو نمی کردند مطلع می شدند. زمانی که فهمیده بودند لو رفته اند و تا چند روز دیگر اعدام می شوند مهران درخواست مصاحبه کرد. او مصاحبه اش را با این جمله که بچه ها خیلی دوستان دارم شروع کرد و بدین ترتیب ادامه داد؛ بچه ها معلوم نیست که من تا فردا زنده باشم یا نه اما می خواستم قبل از رفتنم باهاتون حرف بزنم و بگم که چقدر دوستان دارم. بچه ها یادتان نره که ما برای چه اینجا هستیم، ما برای ساختن بهترین ها تلاش می کردیم ما می خواستیم دنیایی پر از زیبایی بسازیم حال تا چه حد موفق بودیم را تاریخ قضاوت خواهد کرد اما ما پر از پاکی ، عشق و صفا بودیم و در این راه تلاش می کردیم ما دیگه نمی تونیم به آسانی برگردیم پشت سر ما جاده ای از خون کشیده شده، خون عزیزانمان، پس اگر چه پرنده مردنی است، اما شما پرواز را به خاطر بسپارید و یادتان نرود که به دنبال چه چیزی بودیم . تمام مدت نیم ساعت ویا بیشتری که حرف می زد صدا از کسی در نمی آمد و تنها مصاحبه ای بود که با تمام وجود به آن گوش کردیم و لذت بردیم بعد از اینکه حرفهای او تمام شد حاجی بالا آمد و با حالت لات مآبانهء مخصوص خودش گفت: " خودم هم نمی دونم چرا به این اجازه دادم بیاد حرف بزند از بس که اصرار کرد و هی گفت می خوام با بچه ها حرف بزنم حوصله ام را سر بُرد بعد هم که من دیدم اینجا تریبون آزاد است و این هم که داره می میره گفتم خیلی خوب تو هم برو حرفت را بزن ولی خودمونیم خیلی چرت و پرت گفت من که از حرفهاش چیزی سر درنیاوردم و دلیل اصرارش را نفهمیدم" . ما که همه غرق در صحبتهای مهران شده بودیم با خود گفتیم که، نباید هم سر دربیاوری این حرفها درقد و قواره تو نیست. چند وقت بعد شنیدیم که تمام آن بچه ها اعدام شدند ولی سالهاست که صحبتهای مهران درگوش من زنگ می زند و فراموشم نمی شود آری پرنده مردنیست اما پرواز هرگزو من همچنان امیدوارم که آن دنیای زیبایی که برای بوجود آمدنش تلاش می کردیم ساخته شود .
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود بوسه است
 و هر انسان برای هر انسان برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند
قفل افسانه‌ایست و قلب برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
 تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف، زندگی‌ست
 تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جستجوی قافیه نبرم
 روزی که هر حرف ترانه‌ایست تا کمترین سرود بوسه باشد
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
 روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
… و من آنروز را انتظار می‌کشم حتی روزی که دیگر نباشم
کودکان در زندان
در آن دوره اختناق حاجی غیر از "زینب وزهره" من با سه کودک دیگر هم همبند بودم که هر کدام به نوعی در آن ایام شاهد بر جنایتهای حاجی بودند. "حر" که بعدها به "بهمن" تغییر نام داد، "عطیه" و"روزبه".
حرکه مادرش دمکراتی یا کومله ای بود در زندان کردستان به دنیا آمده بود( او چون تواب شده بود با انتخاب این نام می خواست نشان دهد که مثلاً فرزندش آزاد!!! از اعتقادت قبلی اش می باشد). از آنجا که حاجی فکری بسیار کثیف داشت همواره به همه نسبتهایی می داد که فقط لایق خودش و همپالکیهایش بود و در این زمینه هم میهنان کُرد را بیشتر آزار می داد. از اینرو به مادر حُر گفته بود تو اگر می خواهی آزاد شوی باید نشان دهی که از گذشته ات بریده ای و آن رانامشروع می دانی، و ازآنجاییکه پسرت نامشروع می باشد او را فرزند خودت نمی دانی،پس با رها کردن او در اینجا می توانی ثابت کنی که نمی خواهی هیچ نشانی از آن زمان را با خود همراه ببری. " لطفاً به منطق توجه کنید و خودتان نتیجه بگیرید که حاجی چگونه انسانی !!! بوده و بعد تصور کنید که چنین شخصی تا به کجا می تواند پیش برود." بدین ترتیب مادرِ احمقِ آن کودکِ معصوم بدون اینکه به کسی چیزی دراین رابطه بگوید فرزندش را در زندان رها می کند و می رود. تا چند روز تصور می کردیم که مادرش به بازجویی رفته وهر کس به طریقی سعی می کرد که کودک یک سال و نیمه، یا دو ساله را که بهانه مادرش را می گرفت به طریقی ساکت کند ولی با طولانی شدن این دوره هنگامی که بچه هابه حاجی مراجعه کرده و اعتراض کردند که این بچه مادرش را می خواهد وساکت نمی شود او گفت، مادرش دیگر برنمی گردد، خودتان فکری به حالش بکنید . تا مدتها همه گیج بودند که این دیگر چه قسمی است؟ تا اینکه یکی از بچه های هوادار گروهای چپ که ازدواج کرده بود اما فرزندی نداشت نزد حاجی می رود و می گوید من با شرایطی حاظرم او را به فرزندی قبول کنم. و پس از صحبت باهمسرش به شرط صدور شناسنامه به اسم خودشان او را به طور رسمی به فرزندی قبول کردند و نامش را به "بهمن" تغییر دادند و بهمن تا زمان آزادی مادر جدیدش در زندان ماند.
 با "روزبه" که پسری  4 ساله بود در بند هفت همبندی بودم . روزبه علی رغم سن بسیار کمش بسیار آرام و متین بود و حرفهایش خیلی بزرگتر از سنش بود. مادر روزبه از هواداران چریکهای فدایی اقلیت بود و روزبه قبل ازاینکه پدرش اعدام شود شاهد بر شکنجه های او در زمان بازجویی بوده به همین دلیل خیلی زودتر از موعد بزرگ شده بود و از شادیهای کودکانه در او اثری نبود. روزی که به اتفاق مادرش برای ملاقات رفته بود حاجی بدون هیچ مقدمه ای او را از آغوش مادر جدا کرده و به خانواده آنها تحویل داده بود ودر برابر مخالفتهای اختر(مادر روزبه) گفته بود ما نون اضافی نداریم که به بچه هاتون هم بدیم. هنگامی که اختر به بند بازگشت همه از اینکه اینطور ناگهانی روزبه را از مادرش جدا کرده بودند شوکه شدیم ولی "اختر" با متانت و صبوری بی نظیری مشغول جمع کردن وسایل "روزبه" که وجودشان به هم، بسته بود شد. فقط خدا می داند که این مادر وفرزند در آن شبها چه کشیدند.
در همین زمان کودکی یک ساله هم به نام "عطیه" در بندمان بود "عاطقه" مادرِ"عطیه" در بابل دستگیر شده بود و بعد از دوران بازجویی به تهران تبعید شده بود. او غیراز عطیه که هنگام دستگیری چند ماهی بیشتر نداشت و به همین علت همراه مادر به زندان منتقل شده بود دو فرزند دیگر هم داشت که نزد سایر اقوامش بودند. زمانی که "اختر" از ملاقات برمی گردد "عاطقه " خطر راا حساس می کند به همین علت هنگامی که او را برای ملاقات صدا زدند به ملاقات نمی رود. چند دقیقه بعد"سیما" ( مسؤول بند) به زیر هشت آمد و با صدای جیغ جیغویش "عاطقه" را صدا کرد و گفت مگه اسم تو را برای ملاقات نخواندم پس چرا نیامدی ؟ "عاطقه" هم در جواب او گفت من بچه ام را بیرون نمی دم ملاقات هم نمی خواهم . سیما هم که در رذالت چیزی کم نداشت می گوید مگه دست خودت است و سعی می کرد عطیه مظلوم را بزور از آغوش مادرش جدا کند. اما عاطقه با نیرویی که نشأت گرفته از نیروی مادریش بود کودک را محکم در بغل گرفته بود و فریاد می زد نمی گذارم بچه ام را ازم بگیرید همان سرگردانی آن دو طفل دیگرم برایتان بس نیست من کسی را ندارم که بتواند از بچه هایم مراقبت کند وعطیه خیلی کوچک است . بقدری صحنه دردناک بود که بی اختیار بسیاری از بچه ها اشک می ریختند و به سیما و دارو دسته اش فحش می دادند. بعد از مدتی سیما که نمی تواند عطیه را از مادرش جدا کند نزد حاجی می رود و ماجرا را تعریف می کند حاجی هم که می بیند نمی تواند با عاطقه بیشتر ازاین درگیر شود و از آن طرف هم خانواده عاطقه می گویند ما نمی توانیم عطیه را با خودمان ببریم او هنوز زیر دو سال است و باید با مادرش باشد خلع سلاح می شود اما عاطقه را تهدید می کند که دیگر هیچ سهمیه ء غذایی به بچه ات داده نمی شود.و از آن به بعد غذا و قند عطیه را قطع می کند. ما هم تصمیم گرفتیم که از جیره غذایی خودمان به او بدهیم مثلاً بجای دو حبه قند سهمیه، هر کس، یک حبه قند بگیرد و مابقی به عطیه داده شود. تا مدتها عاطقه، عطیه را از خودش جدا نمی کرد و نمی گذاشت از کنارش تکان بخورد و به ما می گفت اگر این سیما کثافت بخواهد بچه ام را ببرد شما نمی توانید باهاش در بیافتید پس بهتر است عطیه ازمن جدانشود. عطیه کودکی بود بسیار شیرین و دوست داشتنی که درکنار ما راه رفتن و حرف زدن را یاد گرفته بود و هیچکدام از حرکاتش همانند یک بچه عادی نبود.   زمانی که آب حمام گرم می شد داد می زد آب گرم شد بدویید، بعد هم ادای مسؤول حمام را در می آورد و با زبان شیرین بچگانه می گفت کابین شماره سه آب بکشید وقتتون تمام شده و باعث خنده همه می شد.
ادامه دارد

قسمت سوم

فرازهایی از زندگی ما
بند سه
با ورودم به بند ۳  به سلول ۹ منتقل شدم. ازجمله افراد این اتاق مادر فردوس محبوبی (مادر مثنی) و فاطمه دخترشان بودند .فاطمه  ۱۳ ساله و مادر حدودا ۶۰ سال سن داشتند و هر دو باتفاق دستگیر شده بودند . پاسداران که برای دستگیری فرزندان مجاهد مادر به خانه شان حمله کرده بودند به علت عدم دستیابی به آنها، مادر و خواهر را به عنوان گروگان به زندان می آورند. فرزند دیگر مادر، علی نیز در سال۶۰ اعدام شده بود. چند ماه بعد سایر اعضا خانواده شامل: عروس و دو نوه کوچک ،زینب ۵ ساله وزهره ۳ ساله (همسرو فرزندان علی) و مادرِعروس، عفت شبستری (خلدی) به آنها ملحق شدند یعنی سه نسل و ۶ عضو از یک خانواده در یک سلول.
مادرعفت در اردیبهشت ۶۱ به همراه فرزندان مجاهدش دستگیر و به پانزده سال حبس محکوم گردیده بود. صغری خلدی دختر دیگر مادر، به همراه همسرش در تابستان ۶۱ اعدام شدند و فرزندان دیگر مادر یعنی قاسم و رفعت هم در اوین بودند. با رفعتدرسال ۶۷ و بعد از کشتار آن سال در سالن ۲ اوین هم بند شدم. اما متاسفانه این مدت چندان طول نکشید زیرا او در حالیکه پس ازگذراندن سالها رنج و شکنجه به بیماری افسردگی شدید و کمی اختلال روانی دچار شده بوداقدام به خوردن داروی نظافت می کند ، اما بعد پشیمان شده و با فریاد از اتاق خارج می شود و می گوید : " نجاتم دهید من نمی خواهم بمیرم" اما متاسفانه دیر شده بود و دارو اثر کرده و در بهداری اوین اوهم به برادرو شوهر خواهرش ملحق می گردد.

وجود مادرعفت، با آن موهای سفید و چهره ای که بر اثر بی رحمی های دوران شکسته تر از معمول بود مایه امید و دلگرمیم بود. علی رغم دردی که در اثر بیماری شدید آرتوروز همواره تحمل می کرد خنده از لبانش محو نمی شد. هنگامی که در کنار این خانواده قرار می گرفتم و با آنها در خاطراتشان شریک می شدم آرامشی عجیب وجودم را در بر می گرفت.

وجود زینب و زهره دو موجود زیبا و دوست داشتنی این خانواده ؛علی رغم ، غمی که از بودنشان در این دوزخ داشتیم؛ شادی بخش سلولمان بود . میزان فهم و درک این دو بچه خیلی بیش از سنشان بود. روزی زینب که دو سال از زهره بزرگتر بود در گوشه ای از راهرو خواهرش راکه مشغول شیطنتهای بچه گانه بود نصیحت می کرد که " زهره جان اینقدر شیطونی نکن و مامان را اذیت نکن مگه نمی بینی که مامان خودش چقدر غصه داره من و تو باید به فکر اون باشیم و دردش را بیشتر نکنیم." بقدری شنیدن این کلمات از یک بچه ۵ ساله دردناک بود که هنوز بعد از گذشت سه دهه سال تمامجزییات آن صحنه را به خاطر می آورم. هنگامی که حرفهایشان را برای مادرشان تعریف کردم گفت: " زینب کپی پدرش است او هم بسیار با محبت،باگذشت و ملاحظه کار بود." .

چندی پیش شنیدم که فاطمه به همراه همسر وفرزندش مجدداً دستگیر شده. خدایا! این سِیر، تا چند نسل دیگر باید ادامه یابد.

حدود یک سال بود که حاجی شغل جدیدش را با؛ جایگزین کردنِ ، مشت ولگد و شلاق به جای پتک وچکش ، و زندانیان دست و پا بسته را، به عنوان آهنو سندان؛ شروع کرده بود و به قول خودش، کم کم داشت پیچیده می شد. او ضدیت و دشمنی خاصی با کسانی که  اوایل سال ۶۰ دستگیر شده بودند ، اصطبلیها * ، کسانی که عینک ویا قد بلندی داشتند و یا دارای چشمهایی به رنگ روشن بودند داشت و همیشه آنها را در سری اول تنبیهی ها قرار می داد. اواسط سال ۶۱ بود که مسؤول بند از پشت بلندگو حدود ۳۰ اسم را در دوگروه مجزا خواند و اعلام کرد این افراد باید به دو سلول ۱۶ و ۱۷**  منتقل شوند و این اشخاص حق صحبت کردن با سایر افراد بند را ندارند و فقط می توانند با هم سلولی های خودشان ارتباط داشته باشند و اصطلاحاً بایکوت هستند ؛ در این نوع بایکوت ، بایکوتیها توسط خودحاجی تعیین میشدند !!!؛ البته در عمل کسی چندان اهمیتی به این فرمان نمی داد.

در آن ایام بیشتر بیماریهایی که شایع می شد گریبان همه را می گرفت از جمله در همان سال ۶۱ بود که در اثر گرمای بیش از حد و عدم دسترسی مرتب به حمام اکثر بند دچار بیماری قارچ پوستی شدیم و بعضی نیز گال گرفتند بنابر این عده ای دیگر از بچه ها نیز به سلول دیگری که مخصوص گالیها بود منتقل شدند . 

چند روزی بود که تعدادی از بچه ها به علائمی نظیر مسمومیت مبتلا شده بودند و رفته رفته هم به تعداد آنها اضافه می شد وهر چه مسئول داروی بند سفارش دارو می داد حاجی می گفت :" شما نیازی به داروندارید. ببینید چی می خورید که به این روز افتاده اید؟! "؛ انگار غیر از چیزهایی که خودشان به ما می دادند چیز دیگری هم داشتیم ! . تا اینکه حال مهین یکی از بچه ها یی که ازیکی از آمل به قزل تبعید شده بود خیلی وخیم شد و هیچ چیزی درون معده اش نمی ماند و با اصرار زیاد مسئول دارو بند به بهداری واحد منتقل شد. اما متأسفانه چند روزبعد شنیدیم که در اثر اسهال و استفراغ شدید فوت کرده و گویا زمانی که به درمانگاه رسیده دیگر جانی به تن نداشته. آن زمان بود که حاجی قبول کرد که باید اقدامی بکند وگرنه بقیه نیز به همین مرض فوت خواهند کرد و اعلام کرد که ویروسی وارد آب شده و تنها مداوا تبدیل یک هفته ای نهار وشامِمان به کته و ماست بود و ارسال تعداد محدودی سِرُم برای کسانی که وضعشان وخیمتر بود. در تمام طول هفته تمامی سلولها تبدیل به بهداری شده بود و یک عده بستری و عده ای دیگر پرستار شده بودیم. بعد از یک هفته، رفته رفته بچه ها از بستر بلند می شدند اما همه ضعیف شده بودیم و هیچگاه نفهمیدیم که در اثر چه چیزی بیمار شده بودیم .

چندی بعد حاجی تصمیم به تعمیر و بازسازی هواخوری که تا قبل از این تاریخ تلی از خاک بود گرفت و قسمتی از آن را سیمان و بخش دیگری را به باغچه اختصاص داد سال بعد هم برای بندهای مجرد باستثناء بند ۸ هواخوری ساخت تمام کارها توسط زندانیان مرد انجام می گرفت یعنی بدون هیچ هزینه ای برای کارگر . و به قول خودش به واسطه ما، یعنی جوانان میهن، زندانها دارای رنگ و بو می شدند . آری این بود دستآورد قیامی که توسط ملایان به غارت برده شد.

اواخر سال ۶۱ بود که بندهای تنبیهی ۷ و ۸ کم کم شکل می گرفتند. کسانی که حاجی با آنها ضدیت بیشتری داشت وباصطلاح خودش بیشتر سرموضعی بودندبه بند ۸ وبا یک درجه تخفیف به بند ۷ منتقل می شدند . او معتقد بود که قدیمیتر ها و بزرگترها باید از کم سن ها جدا شوند، چون آنها روی کوچکترها کار می کنند، غافل از اینکه عملکرد دولت و وجود دستگاه لاجوردی و خودش بالاترین انگیزه برای نفرت از رژیم بود، نفرتی که در تک تک سلولهای ما نفوذ کرد . بند ۳ هم به توابین اختصاص داده شد. مدت جداسازی بندها چند ماهی طول کشید و من درطی این تغییرات به بند ۷ منتقل شدم. در آن دوره توابین بند ۳ به چند دسته تقسیم می شدند گروه اول که از انجام هیچ کاری ابا نداشتند و حاظر به فروش روح و روان خود به هر قیمتی بودند.گروه دوم کمی با وجدانتراز گروه اول بودند و فقط زمانی گزارش رد می کردند که احساس خطر برای خودشان می کردند و گروه سوم بریدگانی بودند که جز در موارد معدود گزارش نمی دادند و بیشتر در خلوت خود بسر می بردند و با کسی ارتباط برقرار نمی کردند و اصطلاحاً دچارانفعال شده بودند. البته تبدیل شدن به هر یک از این گروهها در آنها به یک باره نبود وطی کردن مراحل پوچی و بی هدفی و شکستن را در تک تک آنها می توانستی به وضوح ببینی و تجربه دیدن این مراحل برای کسانی که تا دیروز یا دوستت بودند ویا هم سلولی و هم بندیت کار آسانی نبود و خود بزرگترین شکنجه محسوب می شد. بهمین علت هنگامی که به بند هفت رفتم انگار از جهنم به بهشت منتقل شدم. بگذریم که این تازه شروع دوره دیگری بود.
* اصطبلیها واژه ای بود که به کسانی که در اوایل سال ۶۰ دستگیر شده بودند- و در آن زمان به علت عدم آماده سازی زندانها - درون اصطبل کاخ جهانبانی که متعلق به اشرف پهلوی و در کرج بود نگهداری می شدند اطلاق می شد.
** شهید زهره قائمی  که در شهر اشرف توسط جلادان نوری المالکی نخست وزیر وقت عراق و به فرمان خامنه ای به همراه ۵۱ تن از یاران صدیقش به شهادت رسید از جمله افراد این سلول بود.
ادامه دارد

قسمت دوم


 وقتی از خواب بیدار شدم مجددا به اتاق بازجویی(شعبه) رفتم. این بار " ش" هم آنجا بود و گفت :"همه چیز را بگو آنها همه چیز را می دانند"  اما من  که چیزی برای گفتن نداشتم . همانجا صبحانه را که شامل یک تکه نان وپنیر و کمی چای بود برایمان آوردند اما کی می توانست زیر بازجویی چیزی بخورد. بعد هم کسی آمد که بهش می گفتند دکتر و پاهایم را مثلاً پانسمان کرد ( فقط باند پیچید) . طرفهای مغرب بود که آمدند و کسانی را که باید به بند می رفتند صدا زدند منهم جزوشان بودم همه مان را به صف کردند. به این شکل که دست هر کس روی شانهء نفر جلویش باشد و به دست نفر اول هم یک چوب دادند و کچویی (پدرمحمدکچویی مسؤل انتقال زندانیان از دادسرا به بند و بالعکس) سر دیگر چوب را گرفت و به راه افتاد.

 با پاهای زخمی وپرازتاول مجبور بودیم  تمام مسیر را که تقریبا پر از سنگ  و کلوخ بود ( زیرا در آن زمان مشغول ساخت وساز در اوین بودند زیرا می دانستند زندان اوین گنجایش حجم عظیم این دستگیریها  را ندارد) با سرعت راه برویم و هنگامی که من اعتراض کردم که کمی آهسته تر برو چون ما تعزیر شده ایم ونمی توانیم تند راه برویم   کچویی با وقاحت تمام گفت: " دیگه همچین چیزی نگی اینجا به هیچوجه کسی را تعزیر نمیکنند حتما تصادف کردی. در اینجا برادران جز محبت کاری نمی کنند اینجا دانشگاه است." با خود گفتم  اگراین جوابی است که به ما می دهید معلوم است که به دیگران چه می گویید.
  نمی دانم چند بار مارا دورساختمان دادسرا چرخاند تا مثلا متوجه مسیر نشویم  در صورتی که از دفتر مرکزی   تا بند راه زیادی نبود. بالاخره من و چند نفر دیگر را تحویل بند 240 قدیم که پشت ساختمان بهداری و آشپزخانه بود داد. 

در آن زمان تعداد دستگیریها خیلی زیاد بود شاید شبی 100 نفر دستگیر می شدند . گروههای ضربت مثل لاشخورها توی خیابانها ریخته بودند و هر کسی که ظاهری ساده وبه قول خودشان مشکوک! داشت را می گرفتند و به اوین ویا به جاهای دیگر مثل پادگان عشرت آباد ویا پل رومی و .... می بردند و دیگر خدامی داند تا کی باید آنجا می ماندند تا معلوم شود آیا کاره ای بودند یا خیر. یادم است دراتاقمان شخصی بود به نام مرضیه .او اعلامیه ای را در خیابان پیدا کرده وآن را توی کیفش گذاشته بوده که بعداً سر فرصت بخواند. اما متاسفانه به علت داشتن قیافه مشکوک! (ساده) دستگیر می شود و به علت داشتن مدرک جرم (اعلامیه) به زیرشکنجه می رود طفلک به حدی کتک می خورد که مجبور می شوند پاهایش را عمل کنند . در آن زمان "نادکتر" - شیخ السلام زاده - " وزیر بهداری" در زمان شاه و مثلا " زندانی " در زمان شیخ،   مسؤل بهداری اوین بود .  وی معتقد بود که کف پاهایی که خیلی کتک خورده باشند دیگر پوست نمی آورد و باید از پوست ران شخص به کف پای او پیوند زده شود. بعدها آنطور که شنیدم این عمل شد عنوان پایان نامه فوق تخصص وی و توانست در همانجا مدرک فوق تخصصش را در این زمینه بگیرد. مرضیه تا سال بعد همینطور بلاتکلیف می ماند و مجددا بعد از یکسال برای بازجویی می رود و دوباره تعزیر می شود و در نهایت بعد از دوسال می فهمند  که واقعا بی گناه بوده و آزادش می کنند. یا اینکه در اتاق ما خانمی بودبه نام  "ربابه"  که به خانم " آلمانی" معروف بود .این خانم که ظاهرا حدود 30 سال سن داشت از ناراحتی روانی رنج می برد  و مرتبا از طریق ساعت مچی اش  با آلمان در تماس بود ( اینگونه وانمود می کرد.). مثل اینکه به او هنگامیکه داشته کنار خیابان به همین شکل با ساعتش تماس می گرفته به فرض جاسوسی برای آلمانیها مشکوک می شوند بعد هم یادشان می رود که چنین کسی در بند است. نمی دانم تاکی او را نگاه داشتند اما تا زمانی که من در اوین بودم او هم بود. ازاین نمونه ها زیاد بودند و حتی برخی اعدام هم شدند که دژخیمان با کمال بی شرمی می گفتند:  " اگر گناهکار بودند که باید اعدام می شدند و اگر هم نبوده اند که به بهشت می روند  " پس خوشا به حالشان!!!

در تمام شب چراغی نيست
در تمام دشت
نيست يک فرياد... 
ای خداوندان ظلمت شاد!
از بهشت گندتان ما را
جاودانه بی نصيبی باد!
باد تا فانوس شيطان را برآويزم
در رواق هر شکنجه گاه اين فردوس ظلم آيين!
باد تا شب های افسون مايه تان را من
به فروغ صدهزاران آفتاب جاودانی تر کنم نفرين!


با ورود به بند هر کداممان به یک اتاق هدایت شدیم من به اتاق 2 که به اسم اتاق سلطنت طلبها مشهور بود فرستاده شدم.اتاق 2 اتاقی بود 12 یا 14 متری که درهمان ابتدای راهرو و روبروی اتاق 3 قرار داشت دقیقا یادم نیست چند نفر توی اتاق بودیم فقط آنقدر یادم است که هنگام خواب باید روی هر پتوی سربازی که بعنوان تشک روی زمین می انداختیم 7 یا 8 نفر می خوابیدیم وبقدری این جا کم بود که همه برروی یک دست و به پهلو دراز می کشیدیم و نفر آخر بزور خود را جا می داد یادم است یک شب که از تنگی جا دچار نفس تنگی شده بودم مجبور شدم بلند شوم و دیگر تا صبح نتوانستم دراز بکشم چون همه مثل مهره های دومینو حرکت کردند و جایم پر شد. توی اتاق 2 دونفر بودیم که پاهایمان خیلی ورم داشت و قادر به راه رفتن نبودیم و معمولا در گوشه ای از اتاق می نشستیم و هر از گاهی پاهای یکدیگر را ماساژمی دادیم تا زودتر ورمها بخوابد و بتوانیم راه برویم.بند 240 یا همان بهداری شامل 6 اتاق بود اتاق 2 تا 7.اتاقهای 2و3 از همه کوچکتر و 7 از همه بزرگتر بود. توی اتاق 5 یک تلویزیون بود که همه بند از طریق آن در جریان اخبار بیرون قرار می گرفتند . 3تا کابین حمام داشتیم که همیشه درش قفل بود و فقط سه شنبه ها به مدت چند ساعت باز می شد و تمام بند باید در این چند ساعت حمام می کردندهر 10 دقیقه 9نفرواین در شرایطی بود که در محوطه حمام که یک فضای 3 * 2.5بود(هرکابین حدود 1* 1ویک راهرو 1.5 متری در جلو کابینها) به طور همزمان 18نفر قرارمی گرفتند. 9نفرآماده که تا 9 نفری که از زیر دوش می آمدند بیرون بلافاصله جای آنها را بگیرندو9 نفر که از زیردوش درآمده بودن ومشغول لباس پوشیدن بودندجمعا 3 * 9 یعنی 18 نفر در حالی که آب تا مچ پا روی زمین ایستاده بود چون راه آبها گنجایش رد کردن این همه آب را نداشت .تازه اگر در این زمان دربازجویی بودی تا هفته بعد از حمام خبری نبود.در کناره حمام محوطه توالت و دستشویی بود که شامل دو توالت ودو شیر دستشویی بود. و اما جمعیت بند که هر شب زیادتر می شد 300 به بالا بود یعنی 300 نفر باید از دو توالت هم برای رختشویی و هم رفع حاجت استفاده می کردند دیگر محاسبه زمان اختصاص یافتن استفاده از دستشویی در یک شبانه روزبرای هر کس با شما. درابتدا برای رفتن به دستشویی در صف می ایستادیم واین کار ساعتها وقت می گرفت بعد تصمیم گرفته شد شماره داده شودو یک نفر مسؤل توالت باشدو به ترتیب شماره ها را صدا کند. در این ایام تا زمانی که بتوانیم روی پاهایمان راه برویم بچه ها خیلی از ما مراقبت می کردند وبرای رفتنمان به بیرون از اتاق دو نفر زیر بغلهایمان و پاهایمان را می گرفتند و بلند می کردند و اجازه نمی دادند خودمان راه برویم و بدون نوبت ما را به دستشویی می فرستادند در حالی که خودشان ساعتها بود در صف بودند و وقتی ما اعتراض می کردیم می گفتند: شما الان کلیه هایتان حساس است ودرست نیست منتظر بمانید. در هنگام خواب هم ما را در بالای اتاق جامی دادند که اگر نصف شب کسی خواست برود دستشویی پای ما را لگد نکند.
جنگل آينه ها به هم درشكست
و رسولاني خسته بر گستره تاريك فرود آمدند
كه فرياد درد ايشان
به هنگامي كه شكنجه بر قالبشان پوست مي دريد
چنين بود:
"كتاب رسالت ما محبت است و زيبائي ست
تا بلبل هاي بوسه بر شاخ ارغوان بسرايند.
شور بختان را نيكفرجام
بردگان را آزاد و
نوميدان را اميدوار خواسته ايم
تا تبار يزداني انسان
سلطنت جاويدانش را
در قلمرو خاك
باز يابد.
كتاب رسالت ما محبت است و زيبائي ست
تا زهدان خاك
از تخمه كين
بار نبندد."
 ازدیگر مشکلات آن زمان گرسنگی همیشگی بود. صبحانه فقط به اندازه یک کف دست نان وبه اندازه یک بند انگشت پنیر یا کره و نصف لیوان چای (آب زیپو) بود،در حدود 4 تا 5 قاشق غذاخوری پلوی مخلوط برای نهار، و همین مقدار آش یا یک تخم مرغ و کمی کره برای شام به هرنفر می رسید ،دو حبه قند هم جیره روزانه مان بود. وقتی اعتراض می کردیم که ما سیر نمی شویم مقدارغذا را زیاد کنید می گفتند نمی توانیم چون تعداد دستگیریها آنقدر زیاد است که محاسبه تعداد زندانیها مشکل است . دردهه محرم اوضاعمان از نظر قند کمی بهتر بود چون توی حسینیه اوین برنامه سخنرانیهای مثلا مذهبی بود و در آخر مراسم، چای می دادند و قند رابا کارتنهای کوچک می آوردند به همین جهت بعضی از بچه ها به حسینیه می رفتند ومشت مشت قند برمی داشتند و با خود به بند می آوردند که بیشتر آنها را برای بچه هایی که از بازجویی برمیگشتند و فشارشان پایین افتاده بود استفاده می کردیم.در آن شبها افرادی را که به حسینیه نمی رفتند توی اتاق 5 یا 7 جمع می کردند و در را رویمان می بستند ما هم برای خودمان برنامه داشتیم: شعر خوانی، رقص محلی، تعریف خاطره و ... . بعضی وقتها بچه ها صحنه های بازجویی و استیصال بازجوها را به نمایش در می آوردند که باعث خنده و تفریح بسیارمان می شد. ولی فردا صبحش با رفتن به بازجویی از دماغمان در می آمد اما هیچ کس این لحظات را که باعث تجدید روحیه و قوایمان می شد حاضر نبود از دست بدهد.
هر روز صبح با صدای بلندگو بند از خواب می پریدیم: "اسامی کسانی که خوانده می شود خیلی سریع جهت بازجویی به دفتر بند مراجعه کنند...." از زمانی که بلندگو روشن می شد تا وقتی که آخرین اسم خوانده شودوبلندگو خاموش شود همه نفسها توی سینه حبس می شد. شدت اضطراب به حدی بود که کسانی که اسامیشان خوانده می شد اضطراری می شدند یعنی احتیاج مبرم به دستشویی پیدا می کردند (در آن زمان به علل مختلف از جمله کمبود زمان اختصاص یافته جهت رفتن به دستشویی ناراحتی های روده فراوان بود اما با خواندن اسممان برای بازجویی بناگاه حرکات روده خیلی سریع می شد. به شوخی می گفتیم بهترین مسهل بازجویی است) بعد نوبت پوشیدن چند جفت جوراب روی هم بود که شاید در هنگام تعزیر(پاسداران به شکنجه کف پا تعزیر می گفتند!!!) کمتر ضربه را احساس کنیم اما این هم فایده نداشت چون اولین کاری که می کردند می گفتند جورابت را در بیاوردر ثانی آنقدر ضربات کابل محکم بود که جوراب را هم پاره می کرد. از دیگر انواع شکنجه، نشاندن زندانی پشت در اتاق بازجویی بود که اینکارعلاوه برایجاد اضطراب بیشتر برای اینکه نمی دانی چه پیش خواهد آمدباعث می شد که با شنیدن صدای فریادهای دیگران عذابی صد چندان را تحمل کنی و اعصابت از درون بهم بریزد و این کاری بود که از بازجویان نیرویی نمی گرفت برای همین گاهی هفته ها از صبح تا عصر مجبور بودی پشت همین درها با چشم بسته بنشینی وشاهد زجر کشیدن یارانت باشی بعضی وقتها فکرمی کردیم ای کاش می بردنمون و یک فصل می زدند اما شاهد چنین صحنه هایی نمی شدیم. قپونی و آویزان کردن از دیوار وسقف هم که از شکنجه های متداول بود. شیرین ترین لحظه زندان وقتی بود که می گفتند به دادگاه می روی نتیجه آن فرق نمی کرد چه باشد مهم این بود که بازجوییت تمام شده یا اقلا فعلا تمام شده.
اواخر آبان یا اوایل آذر بود که به بند جدید منتقل شدیم بند 240 بالا که بعدها به ساختمان 216 معروف شد. این ساختمان شامل 4 بند که هر کدام دارای 2 طبقه بودند بود. در سال 60 دو بند این ساختمان که به 240 بالا و240 پایین و246 بالا وپایین معروف بود به زندانیهای زن اختصاص داشت. هفته های اول درهای اتاقهایمان بسته بود وروزی سه نوبت جهت رفتن به دستشویی درها را باز می کردند. اولین باری که در اتاقمان را باز کردند گفتند 10 نفر جهت رفتن به دستشویی بیایند بیرون. طولی نکشید که بچه ها در حالی که به شدت می خندیدند برگشتند ودر جواب سوال ما که پرسیدیم چه اتفاقی افتاده گفتند باید خودتان بروید ببینید ما که همه کنجکاو شده بودیم سریع آماده شدیم که در سری بعدی به دستشویی برویم . ساختمان بند به شکل L بود که در هر ضلع آن سه اتاق قرار داشت در محل تقاطع دو ضلع در یکطرف حمام بود که شامل چند دوش بود و درضلع دیگر 6 عدد توالت که هر سه تا با یک دیوار از هم جدا می شد اما خود توالتها در نداشتند و دیواری که هر کدام از آنها را از دیگری جدامیکرد به زحمت تا کمر می رسید یعنی هیچ حفاظی برای توالتها وجود نداشت واین دلیل خنده بچه ها بود.به همین علت آن روز هیچ کدام از ما نتوانستیم به توالت برویم اما مگر تا کی می توانستیم به این کار ادامه بدهیم برای همین تصمیم گرفتیم که وقتی کسی می خواهد از توالت استفاده کند بقیه با پشت کردن به او تشکیل یک در را بدهیم و کسانی هم که به توالت می روند با چشم بسته بروند تا چاره دیوار بین توالتها را کرده باشیم. تا مدتها وضع بدین منوال بود تا اینکه بعدها با زدن پتوی سربازی به جای در و دیوار این مشکل تا حدی برطرف شد. اما مشکلات به اینجا ختم نمی شدچاه توالتها که ظرفیت این جمعیت که روز به روزهم در حال ازدیاد بود را نداشت مرتب می گرفت وعملا 2 تا از 6 تا توالت همیشه خراب بود. با اعتراض ما نسبت به کمبود وقت دستشویی مسؤل بند که در آن زمان نوربخش یا رحیمی بود گفت کمتر نق بزنید من خودم امتحان کردم ووقت گرفته ام هر کس به طور متوسط یک دقیقه بیشتر به دستشویی احتیاج نداردوااین حرف تا مدتها باعث سرگرمی و در آوردن جوکهای مختلف بینمان شده بود. بعد از یکی دو هفته به علت زیاد شدن جمعیت مجبور شدند درهای اتاقها را باز کنند چون دیگر این جمعیت توی اتاقها جا نمی شدوباید از راهروهم جهت نشستن و خوابیدن استفاده می کردیم.
اوایل انتقال به بند جدید بود که یک شب تازه شام خورده بودیم که بناگاه صدایی خیلی شدید مانند خالی کردن یک تریلی تیرآهن بلند شد(رگبارتیر) و همه نفسها در سینه ها حبس شد بعد صدای تیرهای خلاص و شمارش تعداد آنها توسط زندانیان تنها صدایی که توی بند می آمد. 1 ، 2، 3 ....99، 100 ... 119،120 .در آن شب بعضیها تا 120 وبعضی تا 125 را شمرده بودیم . و این تعداد کبوترانی بود که در آن شب از اوین پرکشیدند. زمانی که نزدیک غروب کسی رابرای بازجویی صدا می کردند نشانه ی خوبی نبود آن شب می دانستیم که ستارگانی دیگر باید به آسمان پر بکشند بچه ها همه دم در ها می ایستادیم تا این افتخار را داشته باشیم که با عزیزانمان خداحافظی کنیم و هفته ای دو تا سه بار این شبها تکرار می شد . یکی از این شبها بود که" شیرین مظاهری " را برای اعدام صدا کردند" شیرین و سوسن " دو خواهر 17 و 18 ساله بودند که فقط هوادار سازمان بودند و هیچ فعالیتی نداشتند اما به شکل بسیار بی رحمانه ای شکنجه شده بودند و چون نتوانسته بودند هیچ چیزی از آنها در بیاورند مورد غضب بودند آن شب پاسداران شیرین را به زور ازآغوش خواهرش جدا کردند و بعد از صدای رگبارتنها صدای سوسن بود که شیرین را فریاد می کرد.تمام خاطره ی آن دوران خلاصه می شود در شکنجه ،اضطراب و شبهای تلخ و فراموش نشدنی پرواز یاران و این در حالی بود که اکثر ما در دوران نوجوانی بودیم. دوران نوجوانی شیرینترین ایام زندگی هر فرد است اما برای مااین دوران بسان کابوسی بود که حتی با گذشت سالها ذره ای از تلخی آن کم نشده است و همچنان در وجود تک تک ما زنده است. اواخر آذر ماه بود که من را برای دادگاه صدا کردند. اتاق دادگاه تشکیل شده بود از سه عدد صندلی ویک میز و افراد حاضر در آن مرکب بود از منصوری(بازجویم) ، نیری (حاکم شرع)و من. مدت دادگاه کمتر از 5 دقیقه که در این مدت "نیری" کیفرخواستم را خواند و تا آمدم حرف بزنم گفت کی به تو اجازه حرف زدن داد کیفر خواستت را خواندم که بعدا نگی بیگناه بودی حالا هم برو بیرون. و دادگاهم تمام شد. یک هفته بعد هم با یک گروه 40 نفره به قزلحصار منتقل شدم.
من چه بگويم به مردمان، چو بپرسند
قصة اين زخم ديرپاي پر از درد؟
لابد بايد كه هيچ گويم، ورنه
هرگز ديگر به عشق تن ندهد مرد
شیرین مظاهری 
      بعد از سوار شدن به اتوبوس شروع کردند به خواندن اسامی افراد انتقالی به قزلحصارو با رسیدن به نام "ف – امام جمعه"یکی از پاسداران گفت: سعید امام جمعه برادرته. " ف " جواب داد : بله برادر کوچکم است. بعد با نهایت قساوت گفت: "پریشب اعدام شد". و بعد سکوت تمام اتوبوس را فراگرفت و تا کرج تنها گریه ی آهسته " ف" بود که سکوت را می شکست . با رسیدن به قزلحصار این نوشته بر روی در به چشم می خورد " زباله دان تاریخ " مسخره است بعد از گذشتن کمتر از سه سال ما نوجوانان و جوانان این مملکت به زباله تبدیل شده ایم (ونسل بعد از ما نیز خس و خاشاک) این است مفهوم آزادی و استقلال !!!!! با پوزخندی به یکدیگر نگاه کردیم. با ورود به قزلحصار حاج داوود رحمانی که به حاجی معروف بود همراه با نوچه اش احمد به استقبالمان آمد و بعد از سرشماری تمام دختران را به بند 4 مجرد انتقال داد .
داوود رحمانی
حاجی متولد 1324 بود وپیش از انقلاب آهنگر بود بعد از انقلاب وارد کمیته انقلاب شد وسپس به خاطر آشنایی با لاجوردی که درآن زمان دادستان بود به ریاست زندان قزلحصار رسید.
زندان قزلحصار در زمان ورود ما در حاشیه کرج واقع شده بود و در واقع در میان یک دشت بود.




و شامل سه واحد یک ،دو و سه می شد هر واحد دارای چهار بند عمومی و چهار بند مجرد بود.




بندهای عمومی دارای 16 سلول" 5.5 * 3" (شماره های 1 تا 8 و 17 تا 24) و 8 سلول"5.5 *5 " (شماره های 9 تا 12 و 13 تا 16 ) بود.







وبندهای مجرد1،2، 3 و4 که بعدها به نامهای 5، 6 ،7 و 8 تغییر یافت شامل 12 سلول "2 * 3" بود.





درهر سلول بندهای مجرد یک تخت سه طبقه قرار داشت که از بالاویک طرف تخت حدود نیم متر خالی بود. جمعیت بند نسبت به اوین خیلی کمتر بود بنابراین از میزان جیره غذایی بیشتری برخوردار بودیم (ولی همان دو عدد قند) و اگر در حال تنبیه نبودیم جای خواب بیشتری هم داشتیم. اما درزمان ورود ما یادم نیست به چه علت بند در تنبیه بود و در سلولهایمان بسته بود بنابراین تمام روز و شب باید توی سلول می ماندیم یعنی حدود 18 تا بیست نفر دریک سلول 3 * 2 متری. روی هر طبقه از تخت 4نفردرعرض ، کنار تخت 4 نفربه شکلی که پاهامون زیرتخت قرارمی گرفت، یک نفر پشت پنجره درون طاقچه ای که نزدیک سقف قرارداشت و دو نفر بالای تخت روی زمین اگر باز هم کسی می ماند باید یکجوری همین لابلا خودش را جامی داد. توی روز خوب بود بالاخره یکجوری می گذراندیم و درزمان صبحانه ،نهارو شام می توانستیم بیرون بیاییم و غذا یمان را در خارج از سلول بخوریم اما شبها واقعا سخت بود چون عرض تخت کم بود مجبور بودیم پاهایمان را جمع کنیم و درعرض تخت بخوابیم که گاهی در هنگام خواب پایمان پایین می افتاد و به افرادی که در طبقه زیرین قرار داشتند می خورد وباعث بیداریشان می شد. اما کسی که درون طاقچه می خوابید وضعی به مراتب بدترداشت چون بعلت کمبودعرض و طول طاقچه باید به حالت نشسته وبه صورت چمباتمه می خوابید .یک شب یکی از بچه های سلول ما در حالی که آن بالا خوابیده بود افتاد پایین روی سر کسانی که روی زمین بودند اما به خیر گذشت و کسی صدمه چندانی ندید. چندشب بعد از ورودمان دل رحیم!!!!! حاج داود سوخت و اجازه داد شبها بیرون از سلول بخوابیم اما توی روز باید می رفتیم توی سلول . تنها افرادی که در آن روز کارگری بند را داشتند می توانستند در طول روز برای انجام کارهای بند از قبیل نظافت دستشویی ها و حمام ، جاروی راهرو بند تقسیم غذا و شستن ظروف و ... در خارج از سلول خود باشند ( وظیفه کارگری بند، هر روز به عهده یک سلول بود که بین افراد آن سلول تقسیم می شد.) یکی از شعارهای آن روزها " گوسفندی را کشند آبش دهند (2 مرتبه) ما مگر از گوسفندی کمتریم ، کارگری آب ،کارگری آب" بود که در زمانی که تشنه بودیم می دادیم تا کارگری بهمان آب دهد. میزان جیره غذا خوب بود اما از کیفیت بسیار پایینی برخوردار بود و همه جور آشغالی را می شد توی آن پیدا کرد از جمله چیزهایی که توی غذا پیدا می کردیم "گاز یا باند زخم" ،"شیشه"، "سوسک"،"فضله موش"، "دندان" و ... بود و زمانی که به حاجی می گفتیم، جواب می داد محاله، این کسانی که توی آشپزخانه کار می کنند همه یا خلبان هستند یا ساواکی بوده اند که آدمهای اشرافی و تمیزی هستند . که این هم شده بود مایه خنده وشوخی ما زمانی که توی خورشت گوشت نبود می گفتیم امروز آشپز کارمند نیروی هوایی بوده گوشتها همه پریده اند هنگامی که غذا خیلی خشک بود می گفتیم آشپز از نیروی زمینی بوده و .....

در بند، همیشه باز بود و یک پتو سربازی جلو آن آویزن بود وهنگامی که غذا را می آوردند از پشت در اعلام می کردند که بیایید غذایتان را بردارید. روزی نیم ساعت هم آب گرم داشتیم که احمد آقا (معاون حاجی) از پشت پرده داد می زد "حمام روشن شد" وبا این خبر خوش همه از سلولها خارج می شدیم و کسانی که نوبت حمامشان بود به سمت حمام می دویدند و کارگری هر سلول هم با یک پارچ قرمز پلاستیکی به سمت دستشویی می دوید تا پارچ را از آب گرم (ولرم رو به داغ ) پر کند سپس کمی چای خشک درون آن می ریخت ودر پارچ را بایک پلاستیک می بست و آن را لای یک پتو سربازی می پیچید تا مثلا دم بکشد بعد از ده دقیقه همه دور هم، با لذت چای را که دیگر به یک آب زیپو یخ کرده تبدیل شده بود می خوردیم.

اما حمام ، مشابه همان حمام اوین بود. سه کابین و هر کابین ده دقیقه برای سه نفر. تنظیم وقت به عهده مسؤل حمام بود و با اعلام: "کابین شماره .... 5 دقیقه مانده؛ کابین شماره... 3 دقیقه مانده؛ کابین شماره ... وقتتون تمام شد آب بکشید" این کار خطیر راانجام می داد. بیچاره کسانی که سری سوم یعنی سری آخر حمام بودند که معمولاٌ به علت تاخیر دقیقه ای نفرات قبلی وقت کمتری داشتند و به ناگاه با صدای احمد که خبر از بسته شدن آب گرم می داد زیر آب سرد می ماندند و آن هم چه آب سردی زمستان قزلحصاردرون دشت کرج. بدین ترتیب روزی 27نفر می توانستند به حمام بروند که می شد تقریبا هر 6 روز یکبار می توانستیم حمام کنیم.

بعد از حدود دو هفته با گذشت پدرانه حاجی ( لقبی که همیشه به خودش می داد ومی گفت: "من مثل پدرتون هستم گاهی لازم است که نوازشتان [ منظورش همان تنبیه بود] کنم" ) از تنبیه خارج شدیم و دیگر می توانستیم توی بند قدم بزنیم ولی این اول دردسری دیگر بود حاجی که ادعای پدر بودن نسبت به ما را داشت می گفت من هر زمان که دلم بخواهد می توانم با گفتن یک "یا الله" وارد بند شوم بنابراین شما باید همیشه با حجاب کامل درون بند باشید یعنی با چادر. حتی داشتن روسری و لباس پوشیده از نظر او بی حجابی بود و وای به حالمان اگر چادر سرمان نبود. و وقتی می گفتیم خوب شما زمانی که می خواهید وارد بند شوید (که معمولاٌ روزی یکی دو بار می آمد) دو دقیقه به ما مهلت بده تا برویم چادر بپوشیم می گفت من نمی توانم، شما باید همیشه چادر سرتون باشد. حتی گاهی بعضی از پاسدارها بدون هیچگونه حرفی پتو را ازجلوی در پس می زدند و سرشان رامی کردند درون بند و یک نگاهی می انداختند اما از ترس حاجی زود در می رفتند بنابر این ما هیچگاه امنیت نداشتیم.
گاهی این موضوع ورود نابهنگام حاجی صحنه های واقعاٌ مضحکی را به وجود می آورد به طوری که اگر چادر همراهمان نبود مجبور می شدیم دو یا سه نفری با چادر کسی که کنارمان بود شریک شویم حال اگر حاجی به قصد تنبیه آمده بود که دیگر خیلی بانمک می شد چون باید سه نفری با یک چادر می دویدیم تا از ضربات او در امان بمانیم و اگر هم جهت نمی دویدیم تصور کنید چه اتفاقی می افتاد که البته این مساُله خشم حاجی را بیشتر برمی انگیخت . یک روز فکر کنم سر همین موضوع بود که تمام بچه های بند 4 عمومی را مجبور کرد تمام طول واحد را چند باربا چشمبند و چادر،سینه خیز بروند ودر همین حال از الطاف ایشان که شامل مشت و لگد بود برخوردار شوند (وی همیشه لباس سربازی می پوشید و پوتین به پا می کرد بنابر این شدت ضرباتش با پوتین برای او که یک آهنگر بودوهمیشه با پتک و سندان سروکار داشت چند برابرمی شد ) حدود یک ماه بعد بود که من به همراه چند نفر دیگر به بند 4 عمومی منتقل شدم.

زندانیان به سه دسته عمده تقسیم می شدند :

سر موضعیها : کسانی که به جریانی که وابستهبودند همچنان وفادارمانده بودند.
توابین : کسانی که از جریانی که به آن وابسته بودند جدا شده یا اصطلاحاً بریده بودند و برای اینکه بریدگی خود را اثبات کنند باید از سایر زندانیان گزارش رد کنند. یعنی بگویند که سر موضعیها چه کارهایی انجام می دهند و هر چه این گزارش پرآب ورنگتر باشد و باعث بشود که شخصی که در موردش گزارش رد شده تنبیه شود فرد گزارشگر توابتر و به زعم حاجی نورچشمی تر است بنابر این توابین برای اینکه بیشتر به حاجی مقرب شوند از یکدیگر سبقت می گرفتند و درکارهای مثلاٌ فرهنگی مانند گروه سرود ، نوشتن مقاله برای نشریه درون زندان به نام"رجعت" وغیره شرکت می کردند. ودرقبال این خوش خدمتی اگر تنبیهی در کار بود آنها از آن مصون می ماندند.در آن زمان دو سلول 14 و 24 مخصوص توابین بود.
منفعلین :که در ظاهر به هیچ یک از این دو گروه وابسته نبودند

عده ای از بچه ها هم بودند که قبل از سی خرداد سال 60 دستگیر شده بودند. اکثر این بچه ها هنگام دستگیری در "اصطبل کاخ جهانبانی " یعنی "اصطبل باغ اشرف پهلوی" که در کرج بود زندانی بودند ( تعریف می کردند که ظروف خود را درون آخوراسبها می شستند ) به این علت هم به اصطبلیها مشهور بودند و حاجی وقتی می خواست آنها را صدا کند می گفت "اصطبلیها" بیایند" زیر هشت " و گاهی که سر حال بود صدای اسب درمی آورد. این افراد اسم خود را در هنگام دستگیری و تا ماهها بعد نداده بودندبرای همین هم اسم مستعار داشتند وساکنان هرسلولی اسمی برای خود انتخاب کرده بودند مثلاٌ اسامی افراد یک اتاق، اسامی گلها بوداتاقی دیگر حیوانات ، "اردی، فیل ، مورچه ، خرسی، گنجشک،درنا " برخی هم بخاطر علاقه خاصی که به چیزی داشتند اسم آنرا برروی خود گذاشته بودند مانند"نوشابه" ، "پهلوان" و ....حتی بعدها که اسم خود را دادند اسامی قدیمیشان بعنوان پسوند همراه با نامشان بکار می رفت مثل " هما پهلوان". این افراد هنوز به طور کامل بازجویی نشده بودند بنابراین دسته دسته به اوین می رفتند و بعد از گذراندن بازجویی، دادگاهی شده وبه قزل برمیگشتند.

سایر زندانیان هم کسانی بودند که مثل من بازجوییمان تمام شده بود و به دادگاه رفته بودیم اما هیچکداممان هنوز حکم نداشتیم . حدود بهمن ماه بود که یک شب گروهی به دفتر بند آمدند و از طریق بلندگو اسامیمان را خواندند و یک برگه جلویمان گذاشتند که "امضا کن این حکم ت است". آن شب همهمه ای در بند پیچیده بود همه با صدای بلند می خندیدیم چون میزان حکم بنظرمان خیلی مسخره می آمد بخصوص که اکثر بچه ها فعالیتشان محدود می شد به فاز سیاسی سازمان که هر گونه فعالیتی در آن دوره ظاهراً آزاد بوده .هر کس که از در دفتر خارج می شد بقیه از او می پرسیدند :"چندسال؟"و او با خنده جواب می داد. 10 سال ، 15 سال، ابد، 7 سال. من 5 سال حکم گرفتم . در آن زمان هیچکدام از ما هیچگاه تصور نمی کردیم که شاید تمام حکممان را بلکه بیشتر از آن را هم کشیده ویا حتی برخی بعداز اتمام حکمشان اعدام شوند. دو سه شب طول کشید تا حکم همه را ابلاغ کردند.

19 بهمن 60
در ابتدای ورودی بند کنار سلول 24، یک تلویزیون بر روی پایه ای بلند قرار داشت و گاه که می خواستیم تلویزیون نگاه کنیم باید از ساعتها قبل رفته و جا می گرفتیم چون اگر دیر می رفتی به علت فاصله زیاد تا تلویزیون عملاٌ نه چیزی دیده و نه چیزی می شنیدی، کسانی که در ردیفهای آخر بودند باید سرپا می ایستادند تا قادر به دیدن باشند. شب نوزده بهمن بود که بناگاه باشنیدن عنوان خبرهای ساعت 8 همه به طرف سر بند جایی که تلویزیون قرار داشت دویدیم تا از صحت خبر مطلع شویم و چون همه بند می خواستیم تلویزیون را ببینیم برای همین مجبور شدیم از نرده های سلولها بالا برویم عده ای که آن جلو بودند توانسته بودند تصویر سردارموسی خیابانی و اشرف رجوی را که بر روی زمین اوین دراز کشیده بودند در حالی که لاجوردی ،مصطفی (فرزند اشرف و مسعود رجوی) را بغل کرده و در بالای سر آنها ایستاده بود ببینند. اما ما که فاصله بیشتری تا تلویزیون داشتیم نتوانستیم چیزی ببینیم برای همین مرتب از افرادی که در جلو بودند می پرسیدیم اطمینان دارید که درست دیدید؟. تا مدتها باور نمی کردیم و می گفتیم شبیه سازی کرده اند و دروغ می گویند تا زمانی که بچه ها از اوین آمدند و خبر راتأیید کردندوگفتند که پیکرپاک آنها را در حیاط اوین در معرض نمایش گذاشته اندو بچه ها راسری به سری بالای سرآنهابرده اند. آنها از قساوت لاجوردی گفتند که به مصطفی می گفته مامان و عموت را ببین .

آنها تعریف کردند که مصطفی را برای مدتی به بند آورده بودند وبچه ها برایش شعرمی خواندند که"دست، دستی باباش می یاد صدای کفش پاش میاد"لاجوردی هم همه را برای تنبیه برده و گفته بود: " که حالا باباش میاد؟، بابایی بهتون نشون بدم" و همه رازیر ضرب کتک گرفته بود .

اولین ملاقات
یک شب توی روزنامه خواندیم که قرار است به زندانیان قزلحصارنفری پانزده دقیقه ملاقات داده شود و برنامه ملاقات را طبق حروف الفبا نوشته بود به این ترتیب که مثلاٌحروف" الف تا د " دوشنبه در تاریخ .... و الاآخر من که فامیلم با"ن" شروع می شد جزو سری آخر بودم و این اولین ملاقات ما بعد از دستگیری بود. در آن زمان فقط مادر،پدر، همسرو فرزندان می توانستند به ملاقات بیایند.من هم بعد از حدود چهارماه مادر و پدرم را دیدم . در ملاقات به آنها گفتم که 5 سال حکم گرفته ام و به مادرم که خیلی ناراحت شده بود دلداری می دادم که خوشحال باشید من نسبت به بقیه خیلی کمتر گرفته ام و قرار نیست ما تمام حکممان را بکشیم !!!. تا قبل از این تاریخ سه شنبه هر ماه فقط بسته داشتیم یعنی خانواده ها بسته ای که شامل لباس مقداری خوراکی مثل قند، نبات، میوه، ...، صابون، شامپو، خمیردندان و ...می شد را به زندان تحویل می دادند و شب ما هنگامی که اِسمِمان را برای تحویل بسته می خواندند می فهمیدیم که امروز خانواده مان دم دربوده اند. بعد همه خوراکی هایی را که درون بسته بود به کارگری بند تحویل می دادیم و کارگری همه را به نسبت افراد هر سلول بینمان تقسیم می کرد کاری که بعدها ازنظرحاجی جزو گناهان کبیره محسوب می شد. صابون، خمیردندان و سایر وسایل نظافت هم توی سلول "یک" که حکم آشپزخانه بند را داشت نگهداری می شد و کارگری بند وظیفه قرار دادن روزانه آنها را در دستشویی و حمام داشت. صبحها با صدای همسلولی ای که زودتر از خواب بیدار شده بود و اعلام می کرد بچه ها کارگری صابون عطری ویا مثلاٌ خمیر دندان دو رنگ توی دستشویی گذاشته ،از خواب بیدار می شدیم و به سمت دستشویی می دویدیم که بتوانیم از این وسیله تجملی ! استفاده کنیم.

یک روزاعلام کردند که همه باید ساعت 6 صبح بیدار واز سلول خارج شده و توی راهرو بند بایستیم و همزمان تمامی بندها با هم سرود خمینی ای امام را بخوانیم و چون ما ازانجام اینکار امتناع می کردیم توابین وظیفه داشتند همه را به زورما را از رختخواب بیرون بکشند منظره خیلی مسخره ای بود همه خواب آلود از سلول بیرون کشیده شده ودرحالی که بد وبیراه می گفتیم ، چرت می زدیم و فقط توابین بودند که سرود را می خواندند بعد از گذشت یک یا دو هفته خودشان به مسخرگی کارشان واقف شدند وبه اینکار عذاب آورخاتمه دادند.

بیشتر جمعیت بندزیر بیست سال بودیم بچه هایی سرشار از شور زندگی و شادی بنابراین به هر بهانه ای سعی می کردیم بخندیم و شاد باشیم اوایل که هنوز جمعیتمان خیلی زیاد نشده بود غذایمان را درقابلمه ای می آوردند که برروی یک چرخ قرار داشت بعد از تقسیم غذاتوسط کارگری بند هنگامی که قابلمه ها خالی می شد، می گفتیم بچه ها کاروان شادی آمد بپرید بالا و به نوبت بر روی گاری سوارشده و طول راهرو را سواری می خوردیم و می خندیدیم. در آن زمان تعداد بشقاب و قاشق بند خیلی کم بود و بجای بشقاب از سینی های استیل مشابه سینی هایی که در سلف سرویس ها هست استفاده می کردیم هر سینی برای 4 یا 5 نفر بود و یک قاشق برای هر سینی. به همین علت باید با دست غذا می خوردیم زمانی که خورشت داشتیم اینکار خیلی سخت می شد چون غذا بسیار داغ و آبکی بود و دستهایمان می سوخت آش و سوپ هم که دیگر مصیبت بود مجبوربودیم از یک قاشق 4، 5 نفری استفاده کنیم . اما گذشت زمان چنان عشق والفتی درما بوجود آورده بود که دیگر از هیچ چیز همدیگر بدمان نمی آمدوآموخته بودیم که همه یکی هستیم بنابراین غذا خوردن با یک قاشق به طور اشتراکی برایمان ناخوشایند نبود. حسی غریب به یکدیگر در ما آغاز شده بود و رفته رفته بیشتر می شدو این ازنظر حاجی به هیچ وجه خوشایند نبود.
دوستشمی‌دارم چرا‌كه می‌شناسمش، به دو‌ستی و یگانگی.
-‌شهرهمه بیگانگی و عداوت است.
هنگامی كه دستان مهربانش را به دست می‌گیرمتنهایی غم‌انگیزش را در‌می‌یابم.
اندوهش غروبی دلگیر استدر غربت و تنهایی.
همچنان كه شادی‌اشطلوع همه‌ی آفتاب‌هاست
... چرا‌كه سعادت راجز در قلمرو عشق باز نشناخته است
بر چهره‌ی زندگانی منكه بر آنهر شیاراز اندوهی جانكاه حكایتی می‌كند
آیدا!لبخند آمرزشی است.
نخست دیر زمانی در او نگریستم
چندان كه،چون نظری از وی باز گرفتمدر پیرامون من
همه چیزیبه هیأت او در آمده بود.
آن‌گاه دانستم كه مرا دیگراز او گزیر نیست.

آری ما همه یکی شده بودیم.

کارگری بند
شستن ظروف چرب (چربی حیوانی) هم با آب سرد قزلحصاروکمبود مواد شستشو خود داستانی دیگر بود. وظیفه شستن ظروف در آن زمان از وظایف کارگری بند بود 2 نفر با تکه ای موکت که حکم اسکاچ(اسفنج ) را داشت می شستند ودو نفر آب می کشیدند دو نفر هم وظیفه انتقال آنها را تا آشپزخانه که سر بند بود داشتند. از دیگر وظایف کارگری شستن دستشویی هاو حمام بود که در دو نوبتِ 5 صبح و 4 بعد ازظهر انجام می شد (هر نوبت 4 نفر). با در نظر گرفتن این نکته که آب گرم نداشتیم، می شود تجسم کرد که صبح زود بیدار شدن در زمستان سرد قزل و کار کردن با آب سرد خود نوعی شکنجه بود.

نظافت راهرو بند هم خود مصیبتی دیگر بود که دو نوبت صبح وعصر انجام می شد. به این شکل که ابتدا دو نفرموکت را که به طول تقریبی 50*4 متر بود باجارویی که بیشتر اسم جارو داشت ( ماهی دو عدد جارو به بند تعلق می گرفت و در همان روز اول تمام چوبهای آن از بین می رفت و فقط دسته آن باقی می ماند )، جارو می کردند بعد موکت را لوله کرده و جمع می کردیم سپس دو نفر راهرو را با آب وگونی دستمال می کشیدند (موکت راهرو فقط هنگام نماز پهن می شد و در هنگام نظافت جمع می شد تا نوبت بعدی نمازالبته بسیاری ازاین کارها به مرور زمان تغییر شکل دادند. مثلاً سال 61 دیگر ظروف غذا با کاروان شادی نمی آمد پس دیگر مجبور به جمع کردن موکت نبودیم.) جمعه ها هم روز نظافت عمومی بند بود که ابتدا پتوهایمان را به هواخوری برده (بندهای عمومی بعد از روشن شدن هوا در صبح و تا قبل از تاریکی شب، هواخوری داشتند ) و می تکاندیم بعد دیوار سلول ، تختها ،میله های سلول را نظافت می کردیم و بعد کارگری بند ، بند را کمی جدیترتمیز کرد و ظرفها را با وایتکسی که از فروشگاه می خریدیم ضدعفونی و جرم گیری می کرد. ماهی یکبار نوبت کارگریمان می شد.

اولین عید
عید سال 61 اولین عید ما در زندان بود، پس باید آنرا هر چه زیباتر برگذار می کردیم. از یک هفته قبل "بند تکانی" شروع شده بود که شامل شستن دیوارها از سقف تا کف، موکتهاو... . بعد نوبت چیدن سفره هفت سین بود با دانه هایی که روی چوب جاروبود و یا تخم علفها یی که توی هواخوری پیدا می شد سبزه سبز کرده بودیم تنگ ماهی همراه با یک ماهی سیاه کوچولوویک ماهی قرمز درآن باکمک نقاشی و هنری که خاص بچه ها بود آذین بخش سفره بود. از سینها ی دیگر هم به عنوان کمک استفاده کرده بودیم مثل سینی و ساعت. هر سلول با سلیقه ای خاص در امر تزیین سفره خود بود. برای شیرینی هم از قندهایمان استفاده کردیم به این ترتیب که آنها را با کمی آب جوشانده (توسط والوری که در بند موجود بود) و سپس به شکلهای مختلف برروی سینی پهن و زیر آفتاب خشک کردیم. با اعلام تحویل سال همه بند غرق شادی و سرور بود همه یکدیگر را در آغوش گرفته و تبریک می گفتیم و اینکار خشم توابین و حاجی را بر می انگیخت به طوری که از سال بعد گرفتن عید ممنوع شد و توابین در بند می گشتند تا نگذارند کسی، دیگری را درآغوش گرفته و تبریک بگوید و چون قادر به این کار نبودند گزارش رد می کردند و بعد تنبیه بود که به عنوان عیدی نصیبمان می شد .

اوایل سال 61 با ازدیاد جمعیت بند (بدلیل اینکه کسانی که حکم می گرفتند ازاوین به قزل منتقل می شدند) بند سه و بعد بند 7 هم به بند زنان تبدیل شد و من و عده ای دیگر از بچه ها به بند سه منتقل شدیم.
ادامه دارد

فرازهایی از زندگی نسل ما -قسمت اول- دستگیری

فرازهایی از زندگی نسل ما

شهریور 59 بود ومن 14 سال داشتم که جنگ ایران و عراق شروع شد وما که در اهواز زندگی می کردیم مجبور به آمدن به تهران شدیم. در مدرسه با  "سازمان مجاهدین خلق"  آشنا شدم و فعالیتم را در حد یک دانش آموز شروع کردم. 
11 آبان ماه سال 60 بود و قرار بود  "ش" و شهره به خانهء ما بیایند. ساعت 4 بعد ازظهر بود که زنگ درزده شد و"ش" با پاهای ورم کرده وباند پیچی شده  وارد خانه شد و در جواب من که پرسیدم چه اتفاقی برایت افتاده گفت تصادف کردم . به زحمت و در حالی که زیر بغلش را گرفته بودم به اتاق رفتیم به محض ورودمان تلفن زنگ زد ; شهره بود ; او چند ثانیه ای  با " ش" صحبت کرد.   "َ ش " بعد ازقطع کردن  تلفن گفت : من تصادف نکرده ام، شکنجه شده ام ،الان هم بازجویم (منصوری بازجو شعبه چهار)  دم در است اگر چیزی توی خانه داری سریع از بین ببر. من در حالی که خیلی نگران شهره شده بودم پرسیدم پس چرا به شهره نگفتی اما او که ترسیده بود جوابی سربالا داد. در حالی که من مشغول پنهان کردن اعلامیه هایی که در خانه داشتم بودم در باز شد و منصوری وارد شد و من مجبور شدم آنها را درون لباسم مخفی کنم که دیدند و تعدادی از آنها را گرفتند. سپس با تهدید از پشت به دستهای ما دستبند زدند و شروع به جستجو درون اتاق کردند.

منصوری پس از تهدید و داد و فریاد,  در حالی که از اتاق خارج می شد خطاب به دژخیم دیگر فریاد زد : " اگر تکان خورد جنازه اش را بیانداز برای مادرش " ودر را روی ما و بازجوی دیگری که همچنان در حال گشتن اتاق بود بست. نمی دانم چقدر طول کشید تا اینکه زنگ در زده شد و من که توی اتاق بودم  صدای شهره را شنیدم  که پرسید شیلا هست.  منصوری در جواب  با صدای کریه اش گفت: " به به شهره خانم، بله بفرمایید تو".  چند ثانیه بعد صدای فریاد منصوری آمد که "وای سیانور خورده" ، وبا دستپاچگی به جلاد همراهش گفت: " بدو باید نجاتش بدهیم" . ودرحالی که کشان کشان هر سه ما را به طرف ماشین می بردند درجواب برادرم که می پرسید کجا می بریدشون گفت چیزمهمی نیست دو تا سوال می کنیم  برمیگرده . مادرم در گوشه ای نیمه بیهوش افتاده بود و برادرزاده ام که 5 ساله بود در حالی که گریه می کرد و شلوار منصوری را می کشید با التماس می گفت: " تو را به خدا نبریدش عمه ام را نبرید " و منصوری درهمان حال که بچه را هل می داد همسایه ها را هم که دم در جمع شده بودند با اسلحه تهدید می کرد و فریاد می زد  برید کنار " اینها منافق هستند " و ما را بزور سوار ماشین کرد.

در حالیکه ماشین با سرعت به سمت درمانگاه مریم واقع در تهرانپارس حرکت می کرد منصوری دستور فرستادن ماشینی دیگراز اوین برای انتقال شهره را  میداد. توی ماشین حال شهره بهم خورد وهمین مانع از تاثیرسیانورشد. 

من از آن پس دیگر شهره را ندیدم اما شنیدم که بعدها هنگامی که هنوز درزیرشکنجه و بازجویی بوده برای حفظ اطلاعاتش  از پنجره به پایین می پرد اما باز هم زنده می ماند  ودر نهایت در حالیکه قطع نخاع شده بود او را بر روی صندلی چرخدار برای اعدام می برند. شهره دختری بسیار مهربان وخوشرو ولی بسیار ریزنقش و ظریف بود اما توانست با شجاعت و استقامت پوزه جلادان خمینی را به خاک بمالد ویادش را جاودانه کند.

حدود ساعت  7 شب بود که به اوین رسیدیم قبل ازورود به ماچشم بند زدند. از سروصداهای  توحیاط معلوم بودکه خیلی ها دستگیر شده اند،  پاسداران و مزدوران  به همدیگر می گفتند: " مبارک باشد همه بچه ها با دست پر آمده اند" . پس از مدتی وارد ساختمانِ  دادسرا (دفترمرکزی) شدیم که شامل سه طبقه بود.  طبقات اول و دوم شامل اتاقهایِ بازجویی (اصطلاحا به شعبه معروف بودند که باشماره های مختلف از یکدیگرمتمایز می شدند مثل شعبه چهار و .... در این اتاقها هم شکنجه می شدیم هم بازجویی.) و طبقه سوم اتاقهای شعبات مختلف دادگاه ها .توی راهرو ساختمان پربود ازافراد دستگیر شده  که آینده نامعلوم خود را انتظار می کشیدند. بعضی ها مثل من تازه دستگیر شده بودند وبرخی روزها بود که در پشت این درها بسر می بردند. صدای فریادهای جگرخراش از هرگوشه بلند بود "... نزن نامرد! برای چی می زنی؟ "   "خدایا به دادمون برس"    "یا حسین"  "یا علی"  و ..... روی زمین پر بود از لکه و رد خون، در راهروها و کنار دیوارهای شعبه ها، بچه ها (زندانیها) به ردیف نشسته بودند برخی درانتظارِشکنجه نوبتِ اول  و برخی پس از شکنجه بار  اول، دوم و... با پاهای ورم کرده وخونی و درانتظارِ نوبت بعدی. فضا پر بود ازصدای نالهء کسانی که پس از شکنجه  درراهرو نشسته بودند ( شکنجه عمدتا شامل زدن بر کف پا با  کابلهای ضخیم که سر سیمهای آنها عمداً برای درد بیشتر لخت شده بود وگاهی شامل یک گره هم می شد و یا  با باتوم بود که به آن تعزیرمی گفتند.) بازجوها عمداً هنگام رد شدن  برای شکنجه بیشتر، پاهای مجروح را لگد می کردند. برخی از بچه ها که در اثر شکنجه دچار عطش شدید شده بودند آب می خواستند که با ممانعت بازجوها روبرو می شدند. 

در پشت یکی از همین درها به زمین پرتاب شدم تا من هم نوبت خود را به انتظار بنشینم.  تا نیمه شب همانجا نشستم و شاهد فریادها وصدای ضربات مداوم کابلها بر بدنهای رنجورزندانیان بودم. زندانیانی که برخی از آنها ماهها بود که یک شب راحت سر بر بالین نگذاشته بودند زیرا که بسیاری از بچه ها از سی خرداد  60 به بعد از خانه های خود خارج شده و زندگی مخفی داشتند و این در حالی بود که برخی جایی هم برای ماندن نداشتند و چه بسیارروزها که سرگردان درخیابانها بودند و شبها  درون جوی ها ویا برروی صندلی پارکها به صبح می رساندند وحال این بدنها باید ضربات شدید کابلها را هم تحمل می کردند. بعضی از بچه ها  حتی دیگر قادر به راه رفتن هم نبودند و به صورت چهار دست وپا خود را کشان کشان تا تخت شکنجه می رساندند و دوباره  ضربات وحشیانه کابل را تحمل می کردند.  الآن بعد ازگذشت 31 سال بقدری صحنه ها در جلوی چشمم واضح است که انگار همین دیروز بود . اما آخر به کدامین گناه؟

در همان راهرو اتاقی بود که کسانی که هنوز به بند منتقل نشده بودند و یا تازه از بند آمده بودند با چشم بند می نشستند تا زمانی که برای بازجویی احضار شوند . درواقع سالن انتظار بود. شبها هم اگر به بند نمی رفتیم به جهت اینکه صبح زود در دسترس بازجوها باشیم درهمانجا دراز کشیده و می خوابیدیم.
نیمه شب بود که من هم برا ی خواب به این اتاق منتقل شدم اما بدلیل جمعیت بالای اتاق پشت درنشستم. بچه ها از هر فرصتی برای روحیه دادن به یکدیگراستفاده می کردند وبایکدیگر حرف می زدند.
  خواهری که در کنار من نشسته بود آهسته گفت: " اسم من زهرا ست .توتعزیر شده ای؟ "
 جواب دادم: " هنوز نه. خیلی درد داره؟ "
 گفت: " نه زیاد . پاهای من را ببین. فقط بعدش دچار تشنج می شی، نترسی ها, محکم باش " .
 از زیر چشمبند یواشکی نگاه کردم پاهاش مثل دو تا بالشتک بزرگ شده بود مثل پاهای "ش".

تازه دراز کشیده بودیم که یکی آرام زد به شانه ام که " شیلا "  بلند شو بیا. آهسته با زهرا خداحافظی کردم و راه افتادم وارد شعبه چهار شدم.  وسط اتاق یک تخت چوبی کوتاه که یکی از برادرها به آن بسته شده بود قرار داشت در گوشه دیگر خواهری رو به دیوار نشسته بود ودو بازجو هم که یکی از آنها منصوری بود  در اتاق بودند. تا آنجا که می شد از زیرچشم بند دید این چهار نفر افراد اتاق را، در بدو ورودم تشکیل می دادند.  

با ورودم  منصوری ازم پرسید شمارهء پات چنده؟ جواب دادم ۳۶ . بعد خطاب به جلاد دیگرگفت: " فکرکنم ۴۵ خوبه "  سپس رو به من که متوجه منظورش نشده بودم  گفت :" آنقدر میزنمت که شمارهء پات بشه ۴۵. حالا کفشت را دربیارکه دیگه به اونها احتیاج نداری، بعدش هم دمر بخواب روی تخت،  اما قبلش بگو با کدامیک از اینها دوست داری بزنمت "  و چند کابل را از زیر چشم بند نشانم داد. سپس من را به همان تختی که وسط اتاق بود درکنار آن برادر، به صورتِ سروته ( سرمن کنار پای او و برعکس )  بست،  ابتدا دوشصت  و مچِ  پاهایم را بهم  وبعد پاها را به تخت بست بطوری که امکان تکان دادنشان  عملاً غیرممکن بود. دستها یم راهم به صورت قپانی دستبند زد (در قپانی یکی ازدستها از بالای شانه ودست دیگررا از پشت کمررد می کنند و بعد دو مچ را بادستبند بهم می بندند) و یک جوراب ً از یک گوشه پیدا کرد و فروکرد توی دهانم و روی آنرابا یک چیزی مثل روسری بست ودر نهایت مثلاً برای حفظ حجاب یک پتوی سربازی را رویم انداخت . و با گفتنِ  "  خدایا بهم قدرت بده که بتوانم  مصداق << جاهد الکفار والمنافقین و اغلظ علیهم >>  باشم وبا قدرت از این منافقین انتقام بگیرم "   شروع به شکنجه کرد ( در همین زمان بازجوی دیگر  وظیفه شکنجه برادری  که درکنارم بود را به عهده داشت).  در زمانی که با کابل کف پای من می زد به علت اینکه پای من در کنار سر برادر ی که درکنارم به تخت بسته شده بود قرار داشت به سر او می خورد و برعکس هنگامی که به کف پای اومی زدند به سرمن.  وچون در اثر شکنجه، فردی که کتک می خورد نمی تواند ثابت باقی بماند، طبیعتا ما هم تکان خورده و ظاهراً به همدیگر می خوردیم (چون در آن لحظه فردی که شکنجه می شود متوجه هیچ چیز نمی شود و تمامِ سعیش فقط حفظ اطلاعات و تحمل شکنجه است)  ومنصوری با حالتی کثیف خطاب به آن برادر فریاد می زد " منافقِ کثیف خودت را می مالی به دخترِ نامحرم "  وبا این جمله بر شدت شکنجه می افزود.

هنگامی که خسته می شد کس دیگری وظیفه خطیرِ شکنجه! را به عهده می گرفت .از نوع ضربات می شد احساس کرد که وسیله شکنجه هم تغییر می کند مثلا گاهی فاصله ضربات کمتر می شد و صدایی اضافی به گوش می رسید که معلوم بود از باتوم برقی استفاده می کنند .   گاهی داد می زد چطوری میلیشیا؟   چیه مقاومت می کنی؟   می خواهی "فاطمه امینی " بشی؟ ("فاطمه امینی " اولین زن شهید مجاهد. ساواک براي به‌دست آوردن اطلاعات از اين مجاهد قهرمان او را زير شديدترين شکنجه‌هاي طاقت‌فرسا قرار داد. اما فاطمه لب نگشود و تا آخرين رمق و قطره‌‌‌‌‌‌‌ خون خود مقاومت کرد و پوزه دژخيمان را به‌خاک ماليد.) من هم ما نند دیگران گاهی داد می زدم ، و در حالی که تمام گلو و دهانم خشک شده بود آب می خواستم اما می گفت آب نیست . گاهی خدا را می خواندم وگاهی هم خود را به بیهوشی می زدم تا شاید به فرض اینکه بیهوشم دست بردارد اما آنها بهوش وبیهوش حالیشان نبود .
من که ۱۵ سال بیشتر نداشتم  دستهایم بسیار کوچک بود به همین خاطربعد از مدتی دستم  از توی دستبند در آمد که باعث وحشیتر شدن منصوری شد و دوباره دستم راخیلی محکمتر بست و شروع کرد با کابل زدن روی دستم تا حدی که آنقدر ورم کرد که دیگر از توی دستبند در نمی آمد.
 نمی دانم چقدرطول کشید و چقدرتعزیرشدم  فقط توانستم  تا ۱۰۰ ضربه را بشمارم حتی نفهمیدم کی آن برادرکناریم را باز کردند.  وقتی بازم کردند دیگر صدایی از جایی نمی آمد و معلوم بود که همه خوابیده اند.در همان حال وبا پاهای به شدت ورم کرده و تاوول زده مجبورم کردند که روی آنها که دیگر هیچ شباهتی به پا نداشتند درجا بزنم و همزمان  خودشان پاهایم را لگد میکردند. حالا پاهای من هم 
شبیه پاهای "ش" و" زهرا" شده بود و دستم .....

 معمولا در اینجور مواقع یک نفر می شود دایه بهتر از مادر! و این نقش را برای من بازجویی بازی می کرد که مسؤل شکنجه برادر کناریم بود و حتما منصوری هم، همین نقش را برای آن برادر بازی می کرد. خلاصه شروع کرد به نصیحت کردن که حیف شما نیست که اینجوری کتک بخورید این منصوری هیچی سرش نمی شه یکدفعه دیدی آنقدر زدت که مُردی، بخودت رحم کن من خیرت را می خواهم اگر من پاهایت را لگد می کنم به خاطر خودت است می خواهم خون جمع شده در کف پات توسط کلیه هات جذب بشه بنابراین تاچند روزادرارت خونی خواهد بود نترسی و از این لاطایلات . بعد از اینکه نصیحتهاش تمام شد گفت حالا برو بخواب تا فردا صبح ما هم دیگه خسته شده ایم. و من که حالا مثل بقیه چهار دست و پا راه می رفتم با همان حال به سالن انتظار! برگشتم .
 تا صبح تشنج داشتم و سعی می کردم بادست چانه ام را نگاه دارم که صدای بهم خوردن دندانهایم دیگران را بیدار نکند .


گیرم که در باورتان به خاک نشستیم و ساقه های جوانمان از ضربه های تبرهایتان زخم دار است؛ با ریشه چه می
کنید؟
گیرم که بر سر این بام، بنشسته در کمین پرنده ای، پرواز را علامت ممنوع می زنید؛ با جوجه های نشسته در آشیانه چه می کنید؟
گیرم که می زنید، گیرم که می برید، گیرم که می کشید؛ با رویش ناگزیر جوانه ها  چه می کنید؟

ادامه دارد