وقتی از خواب بیدار شدم مجددا به اتاق بازجویی(شعبه) رفتم. این بار " ش" هم آنجا بود و گفت :"همه چیز را بگو آنها همه چیز را می دانند" اما من که چیزی برای گفتن نداشتم . همانجا صبحانه را که شامل یک تکه نان وپنیر و کمی چای بود برایمان آوردند اما کی می توانست زیر بازجویی چیزی بخورد. بعد هم کسی آمد که بهش می گفتند دکتر و پاهایم را مثلاً پانسمان کرد ( فقط باند پیچید) . طرفهای مغرب بود که آمدند و کسانی را که باید به بند می رفتند صدا زدند منهم جزوشان بودم همه مان را به صف کردند. به این شکل که دست هر کس روی شانهء نفر جلویش باشد و به دست نفر اول هم یک چوب دادند و کچویی (پدرمحمدکچویی مسؤل انتقال زندانیان از دادسرا به بند و بالعکس) سر دیگر چوب را گرفت و به راه افتاد.
با پاهای زخمی وپرازتاول مجبور بودیم تمام مسیر را که تقریبا پر از سنگ و کلوخ بود ( زیرا در آن زمان مشغول ساخت وساز در اوین بودند زیرا می دانستند زندان اوین گنجایش حجم عظیم این دستگیریها را ندارد) با سرعت راه برویم و هنگامی که من اعتراض کردم که کمی آهسته تر برو چون ما تعزیر شده ایم ونمی توانیم تند راه برویم کچویی با وقاحت تمام گفت: " دیگه همچین چیزی نگی اینجا به هیچوجه کسی را تعزیر نمیکنند حتما تصادف کردی. در اینجا برادران جز محبت کاری نمی کنند اینجا دانشگاه است." با خود گفتم اگراین جوابی است که به ما می دهید معلوم است که به دیگران چه می گویید.
نمی دانم چند بار مارا دورساختمان دادسرا چرخاند تا مثلا متوجه مسیر نشویم در صورتی که از دفتر مرکزی تا بند راه زیادی نبود. بالاخره من و چند نفر دیگر را تحویل بند 240 قدیم که پشت ساختمان بهداری و آشپزخانه بود داد.
در آن زمان تعداد دستگیریها خیلی زیاد بود شاید شبی 100 نفر دستگیر می شدند . گروههای ضربت مثل لاشخورها توی خیابانها ریخته بودند و هر کسی که ظاهری ساده وبه قول خودشان مشکوک! داشت را می گرفتند و به اوین ویا به جاهای دیگر مثل پادگان عشرت آباد ویا پل رومی و .... می بردند و دیگر خدامی داند تا کی باید آنجا می ماندند تا معلوم شود آیا کاره ای بودند یا خیر. یادم است دراتاقمان شخصی بود به نام مرضیه .او اعلامیه ای را در خیابان پیدا کرده وآن را توی کیفش گذاشته بوده که بعداً سر فرصت بخواند. اما متاسفانه به علت داشتن قیافه مشکوک! (ساده) دستگیر می شود و به علت داشتن مدرک جرم (اعلامیه) به زیرشکنجه می رود طفلک به حدی کتک می خورد که مجبور می شوند پاهایش را عمل کنند . در آن زمان "نادکتر" - شیخ السلام زاده - " وزیر بهداری" در زمان شاه و مثلا " زندانی " در زمان شیخ، مسؤل بهداری اوین بود . وی معتقد بود که کف پاهایی که خیلی کتک خورده باشند دیگر پوست نمی آورد و باید از پوست ران شخص به کف پای او پیوند زده شود. بعدها آنطور که شنیدم این عمل شد عنوان پایان نامه فوق تخصص وی و توانست در همانجا مدرک فوق تخصصش را در این زمینه بگیرد. مرضیه تا سال بعد همینطور بلاتکلیف می ماند و مجددا بعد از یکسال برای بازجویی می رود و دوباره تعزیر می شود و در نهایت بعد از دوسال می فهمند که واقعا بی گناه بوده و آزادش می کنند. یا اینکه در اتاق ما خانمی بودبه نام "ربابه" که به خانم " آلمانی" معروف بود .این خانم که ظاهرا حدود 30 سال سن داشت از ناراحتی روانی رنج می برد و مرتبا از طریق ساعت مچی اش با آلمان در تماس بود ( اینگونه وانمود می کرد.). مثل اینکه به او هنگامیکه داشته کنار خیابان به همین شکل با ساعتش تماس می گرفته به فرض جاسوسی برای آلمانیها مشکوک می شوند بعد هم یادشان می رود که چنین کسی در بند است. نمی دانم تاکی او را نگاه داشتند اما تا زمانی که من در اوین بودم او هم بود. ازاین نمونه ها زیاد بودند و حتی برخی اعدام هم شدند که دژخیمان با کمال بی شرمی می گفتند: " اگر گناهکار بودند که باید اعدام می شدند و اگر هم نبوده اند که به بهشت می روند " پس خوشا به حالشان!!!
در تمام شب چراغی نيست
در تمام دشت
نيست يک فرياد...
ای خداوندان ظلمت شاد!
از بهشت گندتان ما را
جاودانه بی نصيبی باد!
باد تا فانوس شيطان را برآويزم
در رواق هر شکنجه گاه اين فردوس ظلم آيين!
باد تا شب های افسون مايه تان را من
به فروغ صدهزاران آفتاب جاودانی تر کنم نفرين!
با ورود به بند هر کداممان به یک اتاق هدایت شدیم من به اتاق 2 که به اسم اتاق سلطنت طلبها مشهور بود فرستاده شدم.اتاق 2 اتاقی بود 12 یا 14 متری که درهمان ابتدای راهرو و روبروی اتاق 3 قرار داشت دقیقا یادم نیست چند نفر توی اتاق بودیم فقط آنقدر یادم است که هنگام خواب باید روی هر پتوی سربازی که بعنوان تشک روی زمین می انداختیم 7 یا 8 نفر می خوابیدیم وبقدری این جا کم بود که همه برروی یک دست و به پهلو دراز می کشیدیم و نفر آخر بزور خود را جا می داد یادم است یک شب که از تنگی جا دچار نفس تنگی شده بودم مجبور شدم بلند شوم و دیگر تا صبح نتوانستم دراز بکشم چون همه مثل مهره های دومینو حرکت کردند و جایم پر شد. توی اتاق 2 دونفر بودیم که پاهایمان خیلی ورم داشت و قادر به راه رفتن نبودیم و معمولا در گوشه ای از اتاق می نشستیم و هر از گاهی پاهای یکدیگر را ماساژمی دادیم تا زودتر ورمها بخوابد و بتوانیم راه برویم.بند 240 یا همان بهداری شامل 6 اتاق بود اتاق 2 تا 7.اتاقهای 2و3 از همه کوچکتر و 7 از همه بزرگتر بود. توی اتاق 5 یک تلویزیون بود که همه بند از طریق آن در جریان اخبار بیرون قرار می گرفتند . 3تا کابین حمام داشتیم که همیشه درش قفل بود و فقط سه شنبه ها به مدت چند ساعت باز می شد و تمام بند باید در این چند ساعت حمام می کردندهر 10 دقیقه 9نفرواین در شرایطی بود که در محوطه حمام که یک فضای 3 * 2.5بود(هرکابین حدود 1* 1ویک راهرو 1.5 متری در جلو کابینها) به طور همزمان 18نفر قرارمی گرفتند. 9نفرآماده که تا 9 نفری که از زیر دوش می آمدند بیرون بلافاصله جای آنها را بگیرندو9 نفر که از زیردوش درآمده بودن ومشغول لباس پوشیدن بودندجمعا 3 * 9 یعنی 18 نفر در حالی که آب تا مچ پا روی زمین ایستاده بود چون راه آبها گنجایش رد کردن این همه آب را نداشت .تازه اگر در این زمان دربازجویی بودی تا هفته بعد از حمام خبری نبود.در کناره حمام محوطه توالت و دستشویی بود که شامل دو توالت ودو شیر دستشویی بود. و اما جمعیت بند که هر شب زیادتر می شد 300 به بالا بود یعنی 300 نفر باید از دو توالت هم برای رختشویی و هم رفع حاجت استفاده می کردند دیگر محاسبه زمان اختصاص یافتن استفاده از دستشویی در یک شبانه روزبرای هر کس با شما. درابتدا برای رفتن به دستشویی در صف می ایستادیم واین کار ساعتها وقت می گرفت بعد تصمیم گرفته شد شماره داده شودو یک نفر مسؤل توالت باشدو به ترتیب شماره ها را صدا کند. در این ایام تا زمانی که بتوانیم روی پاهایمان راه برویم بچه ها خیلی از ما مراقبت می کردند وبرای رفتنمان به بیرون از اتاق دو نفر زیر بغلهایمان و پاهایمان را می گرفتند و بلند می کردند و اجازه نمی دادند خودمان راه برویم و بدون نوبت ما را به دستشویی می فرستادند در حالی که خودشان ساعتها بود در صف بودند و وقتی ما اعتراض می کردیم می گفتند: شما الان کلیه هایتان حساس است ودرست نیست منتظر بمانید. در هنگام خواب هم ما را در بالای اتاق جامی دادند که اگر نصف شب کسی خواست برود دستشویی پای ما را لگد نکند.
جنگل آينه ها به هم درشكست
و رسولاني خسته بر گستره تاريك فرود آمدند
كه فرياد درد ايشان
به هنگامي كه شكنجه بر قالبشان پوست مي دريد
چنين بود:
"كتاب رسالت ما محبت است و زيبائي ست
تا بلبل هاي بوسه بر شاخ ارغوان بسرايند.
شور بختان را نيكفرجام
بردگان را آزاد و
نوميدان را اميدوار خواسته ايم
تا تبار يزداني انسان
سلطنت جاويدانش را
در قلمرو خاك
باز يابد.
كتاب رسالت ما محبت است و زيبائي ست
تا زهدان خاك
از تخمه كين
بار نبندد."
ازدیگر مشکلات آن زمان گرسنگی همیشگی بود. صبحانه فقط به اندازه یک کف دست نان وبه اندازه یک بند انگشت پنیر یا کره و نصف لیوان چای (آب زیپو) بود،در حدود 4 تا 5 قاشق غذاخوری پلوی مخلوط برای نهار، و همین مقدار آش یا یک تخم مرغ و کمی کره برای شام به هرنفر می رسید ،دو حبه قند هم جیره روزانه مان بود. وقتی اعتراض می کردیم که ما سیر نمی شویم مقدارغذا را زیاد کنید می گفتند نمی توانیم چون تعداد دستگیریها آنقدر زیاد است که محاسبه تعداد زندانیها مشکل است . دردهه محرم اوضاعمان از نظر قند کمی بهتر بود چون توی حسینیه اوین برنامه سخنرانیهای مثلا مذهبی بود و در آخر مراسم، چای می دادند و قند رابا کارتنهای کوچک می آوردند به همین جهت بعضی از بچه ها به حسینیه می رفتند ومشت مشت قند برمی داشتند و با خود به بند می آوردند که بیشتر آنها را برای بچه هایی که از بازجویی برمیگشتند و فشارشان پایین افتاده بود استفاده می کردیم.در آن شبها افرادی را که به حسینیه نمی رفتند توی اتاق 5 یا 7 جمع می کردند و در را رویمان می بستند ما هم برای خودمان برنامه داشتیم: شعر خوانی، رقص محلی، تعریف خاطره و ... . بعضی وقتها بچه ها صحنه های بازجویی و استیصال بازجوها را به نمایش در می آوردند که باعث خنده و تفریح بسیارمان می شد. ولی فردا صبحش با رفتن به بازجویی از دماغمان در می آمد اما هیچ کس این لحظات را که باعث تجدید روحیه و قوایمان می شد حاضر نبود از دست بدهد.
هر روز صبح با صدای بلندگو بند از خواب می پریدیم: "اسامی کسانی که خوانده می شود خیلی سریع جهت بازجویی به دفتر بند مراجعه کنند...." از زمانی که بلندگو روشن می شد تا وقتی که آخرین اسم خوانده شودوبلندگو خاموش شود همه نفسها توی سینه حبس می شد. شدت اضطراب به حدی بود که کسانی که اسامیشان خوانده می شد اضطراری می شدند یعنی احتیاج مبرم به دستشویی پیدا می کردند (در آن زمان به علل مختلف از جمله کمبود زمان اختصاص یافته جهت رفتن به دستشویی ناراحتی های روده فراوان بود اما با خواندن اسممان برای بازجویی بناگاه حرکات روده خیلی سریع می شد. به شوخی می گفتیم بهترین مسهل بازجویی است) بعد نوبت پوشیدن چند جفت جوراب روی هم بود که شاید در هنگام تعزیر(پاسداران به شکنجه کف پا تعزیر می گفتند!!!) کمتر ضربه را احساس کنیم اما این هم فایده نداشت چون اولین کاری که می کردند می گفتند جورابت را در بیاوردر ثانی آنقدر ضربات کابل محکم بود که جوراب را هم پاره می کرد. از دیگر انواع شکنجه، نشاندن زندانی پشت در اتاق بازجویی بود که اینکارعلاوه برایجاد اضطراب بیشتر برای اینکه نمی دانی چه پیش خواهد آمدباعث می شد که با شنیدن صدای فریادهای دیگران عذابی صد چندان را تحمل کنی و اعصابت از درون بهم بریزد و این کاری بود که از بازجویان نیرویی نمی گرفت برای همین گاهی هفته ها از صبح تا عصر مجبور بودی پشت همین درها با چشم بسته بنشینی وشاهد زجر کشیدن یارانت باشی بعضی وقتها فکرمی کردیم ای کاش می بردنمون و یک فصل می زدند اما شاهد چنین صحنه هایی نمی شدیم. قپونی و آویزان کردن از دیوار وسقف هم که از شکنجه های متداول بود. شیرین ترین لحظه زندان وقتی بود که می گفتند به دادگاه می روی نتیجه آن فرق نمی کرد چه باشد مهم این بود که بازجوییت تمام شده یا اقلا فعلا تمام شده.
اواخر آبان یا اوایل آذر بود که به بند جدید منتقل شدیم بند 240 بالا که بعدها به ساختمان 216 معروف شد. این ساختمان شامل 4 بند که هر کدام دارای 2 طبقه بودند بود. در سال 60 دو بند این ساختمان که به 240 بالا و240 پایین و246 بالا وپایین معروف بود به زندانیهای زن اختصاص داشت. هفته های اول درهای اتاقهایمان بسته بود وروزی سه نوبت جهت رفتن به دستشویی درها را باز می کردند. اولین باری که در اتاقمان را باز کردند گفتند 10 نفر جهت رفتن به دستشویی بیایند بیرون. طولی نکشید که بچه ها در حالی که به شدت می خندیدند برگشتند ودر جواب سوال ما که پرسیدیم چه اتفاقی افتاده گفتند باید خودتان بروید ببینید ما که همه کنجکاو شده بودیم سریع آماده شدیم که در سری بعدی به دستشویی برویم . ساختمان بند به شکل L بود که در هر ضلع آن سه اتاق قرار داشت در محل تقاطع دو ضلع در یکطرف حمام بود که شامل چند دوش بود و درضلع دیگر 6 عدد توالت که هر سه تا با یک دیوار از هم جدا می شد اما خود توالتها در نداشتند و دیواری که هر کدام از آنها را از دیگری جدامیکرد به زحمت تا کمر می رسید یعنی هیچ حفاظی برای توالتها وجود نداشت واین دلیل خنده بچه ها بود.به همین علت آن روز هیچ کدام از ما نتوانستیم به توالت برویم اما مگر تا کی می توانستیم به این کار ادامه بدهیم برای همین تصمیم گرفتیم که وقتی کسی می خواهد از توالت استفاده کند بقیه با پشت کردن به او تشکیل یک در را بدهیم و کسانی هم که به توالت می روند با چشم بسته بروند تا چاره دیوار بین توالتها را کرده باشیم. تا مدتها وضع بدین منوال بود تا اینکه بعدها با زدن پتوی سربازی به جای در و دیوار این مشکل تا حدی برطرف شد. اما مشکلات به اینجا ختم نمی شدچاه توالتها که ظرفیت این جمعیت که روز به روزهم در حال ازدیاد بود را نداشت مرتب می گرفت وعملا 2 تا از 6 تا توالت همیشه خراب بود. با اعتراض ما نسبت به کمبود وقت دستشویی مسؤل بند که در آن زمان نوربخش یا رحیمی بود گفت کمتر نق بزنید من خودم امتحان کردم ووقت گرفته ام هر کس به طور متوسط یک دقیقه بیشتر به دستشویی احتیاج نداردوااین حرف تا مدتها باعث سرگرمی و در آوردن جوکهای مختلف بینمان شده بود. بعد از یکی دو هفته به علت زیاد شدن جمعیت مجبور شدند درهای اتاقها را باز کنند چون دیگر این جمعیت توی اتاقها جا نمی شدوباید از راهروهم جهت نشستن و خوابیدن استفاده می کردیم.
اوایل انتقال به بند جدید بود که یک شب تازه شام خورده بودیم که بناگاه صدایی خیلی شدید مانند خالی کردن یک تریلی تیرآهن بلند شد(رگبارتیر) و همه نفسها در سینه ها حبس شد بعد صدای تیرهای خلاص و شمارش تعداد آنها توسط زندانیان تنها صدایی که توی بند می آمد. 1 ، 2، 3 ....99، 100 ... 119،120 .در آن شب بعضیها تا 120 وبعضی تا 125 را شمرده بودیم . و این تعداد کبوترانی بود که در آن شب از اوین پرکشیدند. زمانی که نزدیک غروب کسی رابرای بازجویی صدا می کردند نشانه ی خوبی نبود آن شب می دانستیم که ستارگانی دیگر باید به آسمان پر بکشند بچه ها همه دم در ها می ایستادیم تا این افتخار را داشته باشیم که با عزیزانمان خداحافظی کنیم و هفته ای دو تا سه بار این شبها تکرار می شد . یکی از این شبها بود که" شیرین مظاهری " را برای اعدام صدا کردند" شیرین و سوسن " دو خواهر 17 و 18 ساله بودند که فقط هوادار سازمان بودند و هیچ فعالیتی نداشتند اما به شکل بسیار بی رحمانه ای شکنجه شده بودند و چون نتوانسته بودند هیچ چیزی از آنها در بیاورند مورد غضب بودند آن شب پاسداران شیرین را به زور ازآغوش خواهرش جدا کردند و بعد از صدای رگبارتنها صدای سوسن بود که شیرین را فریاد می کرد.تمام خاطره ی آن دوران خلاصه می شود در شکنجه ،اضطراب و شبهای تلخ و فراموش نشدنی پرواز یاران و این در حالی بود که اکثر ما در دوران نوجوانی بودیم. دوران نوجوانی شیرینترین ایام زندگی هر فرد است اما برای مااین دوران بسان کابوسی بود که حتی با گذشت سالها ذره ای از تلخی آن کم نشده است و همچنان در وجود تک تک ما زنده است. اواخر آذر ماه بود که من را برای دادگاه صدا کردند. اتاق دادگاه تشکیل شده بود از سه عدد صندلی ویک میز و افراد حاضر در آن مرکب بود از منصوری(بازجویم) ، نیری (حاکم شرع)و من. مدت دادگاه کمتر از 5 دقیقه که در این مدت "نیری" کیفرخواستم را خواند و تا آمدم حرف بزنم گفت کی به تو اجازه حرف زدن داد کیفر خواستت را خواندم که بعدا نگی بیگناه بودی حالا هم برو بیرون. و دادگاهم تمام شد. یک هفته بعد هم با یک گروه 40 نفره به قزلحصار منتقل شدم.
من چه بگويم به مردمان، چو بپرسند
قصة اين زخم ديرپاي پر از درد؟
لابد بايد كه هيچ گويم، ورنه
هرگز ديگر به عشق تن ندهد مرد
شیرین مظاهری
بعد از سوار شدن به اتوبوس شروع کردند به خواندن اسامی افراد انتقالی به قزلحصارو با رسیدن به نام "ف – امام جمعه"یکی از پاسداران گفت: سعید امام جمعه برادرته. " ف " جواب داد : بله برادر کوچکم است. بعد با نهایت قساوت گفت: "پریشب اعدام شد". و بعد سکوت تمام اتوبوس را فراگرفت و تا کرج تنها گریه ی آهسته " ف" بود که سکوت را می شکست . با رسیدن به قزلحصار این نوشته بر روی در به چشم می خورد " زباله دان تاریخ " مسخره است بعد از گذشتن کمتر از سه سال ما نوجوانان و جوانان این مملکت به زباله تبدیل شده ایم (ونسل بعد از ما نیز خس و خاشاک) این است مفهوم آزادی و استقلال !!!!! با پوزخندی به یکدیگر نگاه کردیم. با ورود به قزلحصار حاج داوود رحمانی که به حاجی معروف بود همراه با نوچه اش احمد به استقبالمان آمد و بعد از سرشماری تمام دختران را به بند 4 مجرد انتقال داد .
داوود رحمانی
حاجی متولد 1324 بود وپیش از انقلاب آهنگر بود بعد از انقلاب وارد کمیته انقلاب شد وسپس به خاطر آشنایی با لاجوردی که درآن زمان دادستان بود به ریاست زندان قزلحصار رسید.
زندان قزلحصار در زمان ورود ما در حاشیه کرج واقع شده بود و در واقع در میان یک دشت بود.
و شامل سه واحد یک ،دو و سه می شد هر واحد دارای چهار بند عمومی و چهار بند مجرد بود.
بندهای عمومی دارای 16 سلول" 5.5 * 3" (شماره های 1 تا 8 و 17 تا 24) و 8 سلول"5.5 *5 " (شماره های 9 تا 12 و 13 تا 16 ) بود.
وبندهای مجرد1،2، 3 و4 که بعدها به نامهای 5، 6 ،7 و 8 تغییر یافت شامل 12 سلول "2 * 3" بود.
درهر سلول بندهای مجرد یک تخت سه طبقه قرار داشت که از بالاویک طرف تخت حدود نیم متر خالی بود. جمعیت بند نسبت به اوین خیلی کمتر بود بنابراین از میزان جیره غذایی بیشتری برخوردار بودیم (ولی همان دو عدد قند) و اگر در حال تنبیه نبودیم جای خواب بیشتری هم داشتیم. اما درزمان ورود ما یادم نیست به چه علت بند در تنبیه بود و در سلولهایمان بسته بود بنابراین تمام روز و شب باید توی سلول می ماندیم یعنی حدود 18 تا بیست نفر دریک سلول 3 * 2 متری. روی هر طبقه از تخت 4نفردرعرض ، کنار تخت 4 نفربه شکلی که پاهامون زیرتخت قرارمی گرفت، یک نفر پشت پنجره درون طاقچه ای که نزدیک سقف قرارداشت و دو نفر بالای تخت روی زمین اگر باز هم کسی می ماند باید یکجوری همین لابلا خودش را جامی داد. توی روز خوب بود بالاخره یکجوری می گذراندیم و درزمان صبحانه ،نهارو شام می توانستیم بیرون بیاییم و غذا یمان را در خارج از سلول بخوریم اما شبها واقعا سخت بود چون عرض تخت کم بود مجبور بودیم پاهایمان را جمع کنیم و درعرض تخت بخوابیم که گاهی در هنگام خواب پایمان پایین می افتاد و به افرادی که در طبقه زیرین قرار داشتند می خورد وباعث بیداریشان می شد. اما کسی که درون طاقچه می خوابید وضعی به مراتب بدترداشت چون بعلت کمبودعرض و طول طاقچه باید به حالت نشسته وبه صورت چمباتمه می خوابید .یک شب یکی از بچه های سلول ما در حالی که آن بالا خوابیده بود افتاد پایین روی سر کسانی که روی زمین بودند اما به خیر گذشت و کسی صدمه چندانی ندید. چندشب بعد از ورودمان دل رحیم!!!!! حاج داود سوخت و اجازه داد شبها بیرون از سلول بخوابیم اما توی روز باید می رفتیم توی سلول . تنها افرادی که در آن روز کارگری بند را داشتند می توانستند در طول روز برای انجام کارهای بند از قبیل نظافت دستشویی ها و حمام ، جاروی راهرو بند تقسیم غذا و شستن ظروف و ... در خارج از سلول خود باشند ( وظیفه کارگری بند، هر روز به عهده یک سلول بود که بین افراد آن سلول تقسیم می شد.) یکی از شعارهای آن روزها " گوسفندی را کشند آبش دهند (2 مرتبه) ما مگر از گوسفندی کمتریم ، کارگری آب ،کارگری آب" بود که در زمانی که تشنه بودیم می دادیم تا کارگری بهمان آب دهد. میزان جیره غذا خوب بود اما از کیفیت بسیار پایینی برخوردار بود و همه جور آشغالی را می شد توی آن پیدا کرد از جمله چیزهایی که توی غذا پیدا می کردیم "گاز یا باند زخم" ،"شیشه"، "سوسک"،"فضله موش"، "دندان" و ... بود و زمانی که به حاجی می گفتیم، جواب می داد محاله، این کسانی که توی آشپزخانه کار می کنند همه یا خلبان هستند یا ساواکی بوده اند که آدمهای اشرافی و تمیزی هستند . که این هم شده بود مایه خنده وشوخی ما زمانی که توی خورشت گوشت نبود می گفتیم امروز آشپز کارمند نیروی هوایی بوده گوشتها همه پریده اند هنگامی که غذا خیلی خشک بود می گفتیم آشپز از نیروی زمینی بوده و .....
در بند، همیشه باز بود و یک پتو سربازی جلو آن آویزن بود وهنگامی که غذا را می آوردند از پشت در اعلام می کردند که بیایید غذایتان را بردارید. روزی نیم ساعت هم آب گرم داشتیم که احمد آقا (معاون حاجی) از پشت پرده داد می زد "حمام روشن شد" وبا این خبر خوش همه از سلولها خارج می شدیم و کسانی که نوبت حمامشان بود به سمت حمام می دویدند و کارگری هر سلول هم با یک پارچ قرمز پلاستیکی به سمت دستشویی می دوید تا پارچ را از آب گرم (ولرم رو به داغ ) پر کند سپس کمی چای خشک درون آن می ریخت ودر پارچ را بایک پلاستیک می بست و آن را لای یک پتو سربازی می پیچید تا مثلا دم بکشد بعد از ده دقیقه همه دور هم، با لذت چای را که دیگر به یک آب زیپو یخ کرده تبدیل شده بود می خوردیم.
اما حمام ، مشابه همان حمام اوین بود. سه کابین و هر کابین ده دقیقه برای سه نفر. تنظیم وقت به عهده مسؤل حمام بود و با اعلام: "کابین شماره .... 5 دقیقه مانده؛ کابین شماره... 3 دقیقه مانده؛ کابین شماره ... وقتتون تمام شد آب بکشید" این کار خطیر راانجام می داد. بیچاره کسانی که سری سوم یعنی سری آخر حمام بودند که معمولاٌ به علت تاخیر دقیقه ای نفرات قبلی وقت کمتری داشتند و به ناگاه با صدای احمد که خبر از بسته شدن آب گرم می داد زیر آب سرد می ماندند و آن هم چه آب سردی زمستان قزلحصاردرون دشت کرج. بدین ترتیب روزی 27نفر می توانستند به حمام بروند که می شد تقریبا هر 6 روز یکبار می توانستیم حمام کنیم.
بعد از حدود دو هفته با گذشت پدرانه حاجی ( لقبی که همیشه به خودش می داد ومی گفت: "من مثل پدرتون هستم گاهی لازم است که نوازشتان [ منظورش همان تنبیه بود] کنم" ) از تنبیه خارج شدیم و دیگر می توانستیم توی بند قدم بزنیم ولی این اول دردسری دیگر بود حاجی که ادعای پدر بودن نسبت به ما را داشت می گفت من هر زمان که دلم بخواهد می توانم با گفتن یک "یا الله" وارد بند شوم بنابراین شما باید همیشه با حجاب کامل درون بند باشید یعنی با چادر. حتی داشتن روسری و لباس پوشیده از نظر او بی حجابی بود و وای به حالمان اگر چادر سرمان نبود. و وقتی می گفتیم خوب شما زمانی که می خواهید وارد بند شوید (که معمولاٌ روزی یکی دو بار می آمد) دو دقیقه به ما مهلت بده تا برویم چادر بپوشیم می گفت من نمی توانم، شما باید همیشه چادر سرتون باشد. حتی گاهی بعضی از پاسدارها بدون هیچگونه حرفی پتو را ازجلوی در پس می زدند و سرشان رامی کردند درون بند و یک نگاهی می انداختند اما از ترس حاجی زود در می رفتند بنابر این ما هیچگاه امنیت نداشتیم.
گاهی این موضوع ورود نابهنگام حاجی صحنه های واقعاٌ مضحکی را به وجود می آورد به طوری که اگر چادر همراهمان نبود مجبور می شدیم دو یا سه نفری با چادر کسی که کنارمان بود شریک شویم حال اگر حاجی به قصد تنبیه آمده بود که دیگر خیلی بانمک می شد چون باید سه نفری با یک چادر می دویدیم تا از ضربات او در امان بمانیم و اگر هم جهت نمی دویدیم تصور کنید چه اتفاقی می افتاد که البته این مساُله خشم حاجی را بیشتر برمی انگیخت . یک روز فکر کنم سر همین موضوع بود که تمام بچه های بند 4 عمومی را مجبور کرد تمام طول واحد را چند باربا چشمبند و چادر،سینه خیز بروند ودر همین حال از الطاف ایشان که شامل مشت و لگد بود برخوردار شوند (وی همیشه لباس سربازی می پوشید و پوتین به پا می کرد بنابر این شدت ضرباتش با پوتین برای او که یک آهنگر بودوهمیشه با پتک و سندان سروکار داشت چند برابرمی شد ) حدود یک ماه بعد بود که من به همراه چند نفر دیگر به بند 4 عمومی منتقل شدم.
زندانیان به سه دسته عمده تقسیم می شدند :
سر موضعیها : کسانی که به جریانی که وابستهبودند همچنان وفادارمانده بودند.
توابین : کسانی که از جریانی که به آن وابسته بودند جدا شده یا اصطلاحاً بریده بودند و برای اینکه بریدگی خود را اثبات کنند باید از سایر زندانیان گزارش رد کنند. یعنی بگویند که سر موضعیها چه کارهایی انجام می دهند و هر چه این گزارش پرآب ورنگتر باشد و باعث بشود که شخصی که در موردش گزارش رد شده تنبیه شود فرد گزارشگر توابتر و به زعم حاجی نورچشمی تر است . بنابر این توابین برای اینکه بیشتر به حاجی مقرب شوند از یکدیگر سبقت می گرفتند و درکارهای مثلاٌ فرهنگی مانند گروه سرود ، نوشتن مقاله برای نشریه درون زندان به نام"رجعت" وغیره شرکت می کردند. ودرقبال این خوش خدمتی اگر تنبیهی در کار بود آنها از آن مصون می ماندند.در آن زمان دو سلول 14 و 24 مخصوص توابین بود.
منفعلین :که در ظاهر به هیچ یک از این دو گروه وابسته نبودند
عده ای از بچه ها هم بودند که قبل از سی خرداد سال 60 دستگیر شده بودند. اکثر این بچه ها هنگام دستگیری در "اصطبل کاخ جهانبانی " یعنی "اصطبل باغ اشرف پهلوی" که در کرج بود زندانی بودند ( تعریف می کردند که ظروف خود را درون آخوراسبها می شستند ) به این علت هم به اصطبلیها مشهور بودند و حاجی وقتی می خواست آنها را صدا کند می گفت "اصطبلیها" بیایند" زیر هشت " و گاهی که سر حال بود صدای اسب درمی آورد. این افراد اسم خود را در هنگام دستگیری و تا ماهها بعد نداده بودندبرای همین هم اسم مستعار داشتند وساکنان هرسلولی اسمی برای خود انتخاب کرده بودند مثلاٌ اسامی افراد یک اتاق، اسامی گلها بوداتاقی دیگر حیوانات ، "اردی، فیل ، مورچه ، خرسی، گنجشک،درنا " برخی هم بخاطر علاقه خاصی که به چیزی داشتند اسم آنرا برروی خود گذاشته بودند مانند"نوشابه" ، "پهلوان" و ..... حتی بعدها که اسم خود را دادند اسامی قدیمیشان بعنوان پسوند همراه با نامشان بکار می رفت مثل " هما پهلوان". این افراد هنوز به طور کامل بازجویی نشده بودند بنابراین دسته دسته به اوین می رفتند و بعد از گذراندن بازجویی، دادگاهی شده وبه قزل برمیگشتند.
سایر زندانیان هم کسانی بودند که مثل من بازجوییمان تمام شده بود و به دادگاه رفته بودیم اما هیچکداممان هنوز حکم نداشتیم . حدود بهمن ماه بود که یک شب گروهی به دفتر بند آمدند و از طریق بلندگو اسامیمان را خواندند و یک برگه جلویمان گذاشتند که "امضا کن این حکم ت است". آن شب همهمه ای در بند پیچیده بود همه با صدای بلند می خندیدیم چون میزان حکم بنظرمان خیلی مسخره می آمد بخصوص که اکثر بچه ها فعالیتشان محدود می شد به فاز سیاسی سازمان که هر گونه فعالیتی در آن دوره ظاهراً آزاد بوده .هر کس که از در دفتر خارج می شد بقیه از او می پرسیدند :"چندسال؟"و او با خنده جواب می داد. 10 سال ، 15 سال، ابد، 7 سال. من 5 سال حکم گرفتم . در آن زمان هیچکدام از ما هیچگاه تصور نمی کردیم که شاید تمام حکممان را بلکه بیشتر از آن را هم کشیده ویا حتی برخی بعداز اتمام حکمشان اعدام شوند. دو سه شب طول کشید تا حکم همه را ابلاغ کردند.
19 بهمن 60
در ابتدای ورودی بند کنار سلول 24، یک تلویزیون بر روی پایه ای بلند قرار داشت و گاه که می خواستیم تلویزیون نگاه کنیم باید از ساعتها قبل رفته و جا می گرفتیم چون اگر دیر می رفتی به علت فاصله زیاد تا تلویزیون عملاٌ نه چیزی دیده و نه چیزی می شنیدی، کسانی که در ردیفهای آخر بودند باید سرپا می ایستادند تا قادر به دیدن باشند. شب نوزده بهمن بود که بناگاه باشنیدن عنوان خبرهای ساعت 8 همه به طرف سر بند جایی که تلویزیون قرار داشت دویدیم تا از صحت خبر مطلع شویم و چون همه بند می خواستیم تلویزیون را ببینیم برای همین مجبور شدیم از نرده های سلولها بالا برویم عده ای که آن جلو بودند توانسته بودند تصویر سردارموسی خیابانی و اشرف رجوی را که بر روی زمین اوین دراز کشیده بودند در حالی که لاجوردی ،مصطفی (فرزند اشرف و مسعود رجوی) را بغل کرده و در بالای سر آنها ایستاده بود ببینند. اما ما که فاصله بیشتری تا تلویزیون داشتیم نتوانستیم چیزی ببینیم برای همین مرتب از افرادی که در جلو بودند می پرسیدیم اطمینان دارید که درست دیدید؟. تا مدتها باور نمی کردیم و می گفتیم شبیه سازی کرده اند و دروغ می گویند تا زمانی که بچه ها از اوین آمدند و خبر راتأیید کردندوگفتند که پیکرپاک آنها را در حیاط اوین در معرض نمایش گذاشته اندو بچه ها راسری به سری بالای سرآنهابرده اند. آنها از قساوت لاجوردی گفتند که به مصطفی می گفته مامان و عموت را ببین .
آنها تعریف کردند که مصطفی را برای مدتی به بند آورده بودند وبچه ها برایش شعرمی خواندند که"دست، دستی باباش می یاد صدای کفش پاش میاد"لاجوردی هم همه را برای تنبیه برده و گفته بود: " که حالا باباش میاد؟، بابایی بهتون نشون بدم" و همه رازیر ضرب کتک گرفته بود .
اولین ملاقات
یک شب توی روزنامه خواندیم که قرار است به زندانیان قزلحصارنفری پانزده دقیقه ملاقات داده شود و برنامه ملاقات را طبق حروف الفبا نوشته بود به این ترتیب که مثلاٌحروف" الف تا د " دوشنبه در تاریخ .... و الاآخر من که فامیلم با"ن" شروع می شد جزو سری آخر بودم و این اولین ملاقات ما بعد از دستگیری بود. در آن زمان فقط مادر،پدر، همسرو فرزندان می توانستند به ملاقات بیایند.من هم بعد از حدود چهارماه مادر و پدرم را دیدم . در ملاقات به آنها گفتم که 5 سال حکم گرفته ام و به مادرم که خیلی ناراحت شده بود دلداری می دادم که خوشحال باشید من نسبت به بقیه خیلی کمتر گرفته ام و قرار نیست ما تمام حکممان را بکشیم !!!. تا قبل از این تاریخ سه شنبه هر ماه فقط بسته داشتیم یعنی خانواده ها بسته ای که شامل لباس مقداری خوراکی مثل قند، نبات، میوه، ...، صابون، شامپو، خمیردندان و ...می شد را به زندان تحویل می دادند و شب ما هنگامی که اِسمِمان را برای تحویل بسته می خواندند می فهمیدیم که امروز خانواده مان دم دربوده اند. بعد همه خوراکی هایی را که درون بسته بود به کارگری بند تحویل می دادیم و کارگری همه را به نسبت افراد هر سلول بینمان تقسیم می کرد کاری که بعدها ازنظرحاجی جزو گناهان کبیره محسوب می شد. صابون، خمیردندان و سایر وسایل نظافت هم توی سلول "یک" که حکم آشپزخانه بند را داشت نگهداری می شد و کارگری بند وظیفه قرار دادن روزانه آنها را در دستشویی و حمام داشت. صبحها با صدای همسلولی ای که زودتر از خواب بیدار شده بود و اعلام می کرد بچه ها کارگری صابون عطری ویا مثلاٌ خمیر دندان دو رنگ توی دستشویی گذاشته ،از خواب بیدار می شدیم و به سمت دستشویی می دویدیم که بتوانیم از این وسیله تجملی ! استفاده کنیم.
یک روزاعلام کردند که همه باید ساعت 6 صبح بیدار واز سلول خارج شده و توی راهرو بند بایستیم و همزمان تمامی بندها با هم سرود خمینی ای امام را بخوانیم و چون ما ازانجام اینکار امتناع می کردیم توابین وظیفه داشتند همه را به زورما را از رختخواب بیرون بکشند منظره خیلی مسخره ای بود همه خواب آلود از سلول بیرون کشیده شده ودرحالی که بد وبیراه می گفتیم ، چرت می زدیم و فقط توابین بودند که سرود را می خواندند بعد از گذشت یک یا دو هفته خودشان به مسخرگی کارشان واقف شدند وبه اینکار عذاب آورخاتمه دادند.
بیشتر جمعیت بندزیر بیست سال بودیم بچه هایی سرشار از شور زندگی و شادی بنابراین به هر بهانه ای سعی می کردیم بخندیم و شاد باشیم اوایل که هنوز جمعیتمان خیلی زیاد نشده بود غذایمان را درقابلمه ای می آوردند که برروی یک چرخ قرار داشت بعد از تقسیم غذاتوسط کارگری بند هنگامی که قابلمه ها خالی می شد، می گفتیم بچه ها کاروان شادی آمد بپرید بالا و به نوبت بر روی گاری سوارشده و طول راهرو را سواری می خوردیم و می خندیدیم. در آن زمان تعداد بشقاب و قاشق بند خیلی کم بود و بجای بشقاب از سینی های استیل مشابه سینی هایی که در سلف سرویس ها هست استفاده می کردیم هر سینی برای 4 یا 5 نفر بود و یک قاشق برای هر سینی. به همین علت باید با دست غذا می خوردیم زمانی که خورشت داشتیم اینکار خیلی سخت می شد چون غذا بسیار داغ و آبکی بود و دستهایمان می سوخت آش و سوپ هم که دیگر مصیبت بود مجبوربودیم از یک قاشق 4، 5 نفری استفاده کنیم . اما گذشت زمان چنان عشق والفتی درما بوجود آورده بود که دیگر از هیچ چیز همدیگر بدمان نمی آمدوآموخته بودیم که همه یکی هستیم بنابراین غذا خوردن با یک قاشق به طور اشتراکی برایمان ناخوشایند نبود. حسی غریب به یکدیگر در ما آغاز شده بود و رفته رفته بیشتر می شدو این ازنظر حاجی به هیچ وجه خوشایند نبود.
دوستشمیدارم چراكه میشناسمش، به دوستی و یگانگی.
-شهرهمه بیگانگی و عداوت است.
هنگامی كه دستان مهربانش را به دست میگیرمتنهایی غمانگیزش را درمییابم.
اندوهش غروبی دلگیر استدر غربت و تنهایی.
همچنان كه شادیاشطلوع همهی آفتابهاست
... چراكه سعادت راجز در قلمرو عشق باز نشناخته است
بر چهرهی زندگانی منكه بر آنهر شیاراز اندوهی جانكاه حكایتی میكند
آیدا!لبخند آمرزشی است.
نخست دیر زمانی در او نگریستم
چندان كه،چون نظری از وی باز گرفتمدر پیرامون من
همه چیزیبه هیأت او در آمده بود.
آنگاه دانستم كه مرا دیگراز او گزیر نیست.
آری ما همه یکی شده بودیم.
کارگری بند
شستن ظروف چرب (چربی حیوانی) هم با آب سرد قزلحصاروکمبود مواد شستشو خود داستانی دیگر بود. وظیفه شستن ظروف در آن زمان از وظایف کارگری بند بود 2 نفر با تکه ای موکت که حکم اسکاچ(اسفنج ) را داشت می شستند ودو نفر آب می کشیدند دو نفر هم وظیفه انتقال آنها را تا آشپزخانه که سر بند بود داشتند. از دیگر وظایف کارگری شستن دستشویی هاو حمام بود که در دو نوبتِ 5 صبح و 4 بعد ازظهر انجام می شد (هر نوبت 4 نفر). با در نظر گرفتن این نکته که آب گرم نداشتیم، می شود تجسم کرد که صبح زود بیدار شدن در زمستان سرد قزل و کار کردن با آب سرد خود نوعی شکنجه بود.
نظافت راهرو بند هم خود مصیبتی دیگر بود که دو نوبت صبح وعصر انجام می شد. به این شکل که ابتدا دو نفرموکت را که به طول تقریبی 50*4 متر بود باجارویی که بیشتر اسم جارو داشت ( ماهی دو عدد جارو به بند تعلق می گرفت و در همان روز اول تمام چوبهای آن از بین می رفت و فقط دسته آن باقی می ماند )، جارو می کردند بعد موکت را لوله کرده و جمع می کردیم سپس دو نفر راهرو را با آب وگونی دستمال می کشیدند (موکت راهرو فقط هنگام نماز پهن می شد و در هنگام نظافت جمع می شد تا نوبت بعدی نمازالبته بسیاری ازاین کارها به مرور زمان تغییر شکل دادند. مثلاً سال 61 دیگر ظروف غذا با کاروان شادی نمی آمد پس دیگر مجبور به جمع کردن موکت نبودیم.) جمعه ها هم روز نظافت عمومی بند بود که ابتدا پتوهایمان را به هواخوری برده (بندهای عمومی بعد از روشن شدن هوا در صبح و تا قبل از تاریکی شب، هواخوری داشتند ) و می تکاندیم بعد دیوار سلول ، تختها ،میله های سلول را نظافت می کردیم و بعد کارگری بند ، بند را کمی جدیترتمیز کرد و ظرفها را با وایتکسی که از فروشگاه می خریدیم ضدعفونی و جرم گیری می کرد. ماهی یکبار نوبت کارگریمان می شد.
اولین عید
عید سال 61 اولین عید ما در زندان بود، پس باید آنرا هر چه زیباتر برگذار می کردیم. از یک هفته قبل "بند تکانی" شروع شده بود که شامل شستن دیوارها از سقف تا کف، موکتهاو... . بعد نوبت چیدن سفره هفت سین بود با دانه هایی که روی چوب جاروبود و یا تخم علفها یی که توی هواخوری پیدا می شد سبزه سبز کرده بودیم تنگ ماهی همراه با یک ماهی سیاه کوچولوویک ماهی قرمز درآن باکمک نقاشی و هنری که خاص بچه ها بود آذین بخش سفره بود. از سینها ی دیگر هم به عنوان کمک استفاده کرده بودیم مثل سینی و ساعت. هر سلول با سلیقه ای خاص در امر تزیین سفره خود بود. برای شیرینی هم از قندهایمان استفاده کردیم به این ترتیب که آنها را با کمی آب جوشانده (توسط والوری که در بند موجود بود) و سپس به شکلهای مختلف برروی سینی پهن و زیر آفتاب خشک کردیم. با اعلام تحویل سال همه بند غرق شادی و سرور بود همه یکدیگر را در آغوش گرفته و تبریک می گفتیم و اینکار خشم توابین و حاجی را بر می انگیخت به طوری که از سال بعد گرفتن عید ممنوع شد و توابین در بند می گشتند تا نگذارند کسی، دیگری را درآغوش گرفته و تبریک بگوید و چون قادر به این کار نبودند گزارش رد می کردند و بعد تنبیه بود که به عنوان عیدی نصیبمان می شد .
اوایل سال 61 با ازدیاد جمعیت بند (بدلیل اینکه کسانی که حکم می گرفتند ازاوین به قزل منتقل می شدند) بند سه و بعد بند 7 هم به بند زنان تبدیل شد و من و عده ای دیگر از بچه ها به بند سه منتقل شدیم.
ادامه دارد