فرازهایی از زندگی نسل ما -قسمت اول- دستگیری

فرازهایی از زندگی نسل ما

شهریور 59 بود ومن 14 سال داشتم که جنگ ایران و عراق شروع شد وما که در اهواز زندگی می کردیم مجبور به آمدن به تهران شدیم. در مدرسه با  "سازمان مجاهدین خلق"  آشنا شدم و فعالیتم را در حد یک دانش آموز شروع کردم. 
11 آبان ماه سال 60 بود و قرار بود  "ش" و شهره به خانهء ما بیایند. ساعت 4 بعد ازظهر بود که زنگ درزده شد و"ش" با پاهای ورم کرده وباند پیچی شده  وارد خانه شد و در جواب من که پرسیدم چه اتفاقی برایت افتاده گفت تصادف کردم . به زحمت و در حالی که زیر بغلش را گرفته بودم به اتاق رفتیم به محض ورودمان تلفن زنگ زد ; شهره بود ; او چند ثانیه ای  با " ش" صحبت کرد.   "َ ش " بعد ازقطع کردن  تلفن گفت : من تصادف نکرده ام، شکنجه شده ام ،الان هم بازجویم (منصوری بازجو شعبه چهار)  دم در است اگر چیزی توی خانه داری سریع از بین ببر. من در حالی که خیلی نگران شهره شده بودم پرسیدم پس چرا به شهره نگفتی اما او که ترسیده بود جوابی سربالا داد. در حالی که من مشغول پنهان کردن اعلامیه هایی که در خانه داشتم بودم در باز شد و منصوری وارد شد و من مجبور شدم آنها را درون لباسم مخفی کنم که دیدند و تعدادی از آنها را گرفتند. سپس با تهدید از پشت به دستهای ما دستبند زدند و شروع به جستجو درون اتاق کردند.

منصوری پس از تهدید و داد و فریاد,  در حالی که از اتاق خارج می شد خطاب به دژخیم دیگر فریاد زد : " اگر تکان خورد جنازه اش را بیانداز برای مادرش " ودر را روی ما و بازجوی دیگری که همچنان در حال گشتن اتاق بود بست. نمی دانم چقدر طول کشید تا اینکه زنگ در زده شد و من که توی اتاق بودم  صدای شهره را شنیدم  که پرسید شیلا هست.  منصوری در جواب  با صدای کریه اش گفت: " به به شهره خانم، بله بفرمایید تو".  چند ثانیه بعد صدای فریاد منصوری آمد که "وای سیانور خورده" ، وبا دستپاچگی به جلاد همراهش گفت: " بدو باید نجاتش بدهیم" . ودرحالی که کشان کشان هر سه ما را به طرف ماشین می بردند درجواب برادرم که می پرسید کجا می بریدشون گفت چیزمهمی نیست دو تا سوال می کنیم  برمیگرده . مادرم در گوشه ای نیمه بیهوش افتاده بود و برادرزاده ام که 5 ساله بود در حالی که گریه می کرد و شلوار منصوری را می کشید با التماس می گفت: " تو را به خدا نبریدش عمه ام را نبرید " و منصوری درهمان حال که بچه را هل می داد همسایه ها را هم که دم در جمع شده بودند با اسلحه تهدید می کرد و فریاد می زد  برید کنار " اینها منافق هستند " و ما را بزور سوار ماشین کرد.

در حالیکه ماشین با سرعت به سمت درمانگاه مریم واقع در تهرانپارس حرکت می کرد منصوری دستور فرستادن ماشینی دیگراز اوین برای انتقال شهره را  میداد. توی ماشین حال شهره بهم خورد وهمین مانع از تاثیرسیانورشد. 

من از آن پس دیگر شهره را ندیدم اما شنیدم که بعدها هنگامی که هنوز درزیرشکنجه و بازجویی بوده برای حفظ اطلاعاتش  از پنجره به پایین می پرد اما باز هم زنده می ماند  ودر نهایت در حالیکه قطع نخاع شده بود او را بر روی صندلی چرخدار برای اعدام می برند. شهره دختری بسیار مهربان وخوشرو ولی بسیار ریزنقش و ظریف بود اما توانست با شجاعت و استقامت پوزه جلادان خمینی را به خاک بمالد ویادش را جاودانه کند.

حدود ساعت  7 شب بود که به اوین رسیدیم قبل ازورود به ماچشم بند زدند. از سروصداهای  توحیاط معلوم بودکه خیلی ها دستگیر شده اند،  پاسداران و مزدوران  به همدیگر می گفتند: " مبارک باشد همه بچه ها با دست پر آمده اند" . پس از مدتی وارد ساختمانِ  دادسرا (دفترمرکزی) شدیم که شامل سه طبقه بود.  طبقات اول و دوم شامل اتاقهایِ بازجویی (اصطلاحا به شعبه معروف بودند که باشماره های مختلف از یکدیگرمتمایز می شدند مثل شعبه چهار و .... در این اتاقها هم شکنجه می شدیم هم بازجویی.) و طبقه سوم اتاقهای شعبات مختلف دادگاه ها .توی راهرو ساختمان پربود ازافراد دستگیر شده  که آینده نامعلوم خود را انتظار می کشیدند. بعضی ها مثل من تازه دستگیر شده بودند وبرخی روزها بود که در پشت این درها بسر می بردند. صدای فریادهای جگرخراش از هرگوشه بلند بود "... نزن نامرد! برای چی می زنی؟ "   "خدایا به دادمون برس"    "یا حسین"  "یا علی"  و ..... روی زمین پر بود از لکه و رد خون، در راهروها و کنار دیوارهای شعبه ها، بچه ها (زندانیها) به ردیف نشسته بودند برخی درانتظارِشکنجه نوبتِ اول  و برخی پس از شکنجه بار  اول، دوم و... با پاهای ورم کرده وخونی و درانتظارِ نوبت بعدی. فضا پر بود ازصدای نالهء کسانی که پس از شکنجه  درراهرو نشسته بودند ( شکنجه عمدتا شامل زدن بر کف پا با  کابلهای ضخیم که سر سیمهای آنها عمداً برای درد بیشتر لخت شده بود وگاهی شامل یک گره هم می شد و یا  با باتوم بود که به آن تعزیرمی گفتند.) بازجوها عمداً هنگام رد شدن  برای شکنجه بیشتر، پاهای مجروح را لگد می کردند. برخی از بچه ها که در اثر شکنجه دچار عطش شدید شده بودند آب می خواستند که با ممانعت بازجوها روبرو می شدند. 

در پشت یکی از همین درها به زمین پرتاب شدم تا من هم نوبت خود را به انتظار بنشینم.  تا نیمه شب همانجا نشستم و شاهد فریادها وصدای ضربات مداوم کابلها بر بدنهای رنجورزندانیان بودم. زندانیانی که برخی از آنها ماهها بود که یک شب راحت سر بر بالین نگذاشته بودند زیرا که بسیاری از بچه ها از سی خرداد  60 به بعد از خانه های خود خارج شده و زندگی مخفی داشتند و این در حالی بود که برخی جایی هم برای ماندن نداشتند و چه بسیارروزها که سرگردان درخیابانها بودند و شبها  درون جوی ها ویا برروی صندلی پارکها به صبح می رساندند وحال این بدنها باید ضربات شدید کابلها را هم تحمل می کردند. بعضی از بچه ها  حتی دیگر قادر به راه رفتن هم نبودند و به صورت چهار دست وپا خود را کشان کشان تا تخت شکنجه می رساندند و دوباره  ضربات وحشیانه کابل را تحمل می کردند.  الآن بعد ازگذشت 31 سال بقدری صحنه ها در جلوی چشمم واضح است که انگار همین دیروز بود . اما آخر به کدامین گناه؟

در همان راهرو اتاقی بود که کسانی که هنوز به بند منتقل نشده بودند و یا تازه از بند آمده بودند با چشم بند می نشستند تا زمانی که برای بازجویی احضار شوند . درواقع سالن انتظار بود. شبها هم اگر به بند نمی رفتیم به جهت اینکه صبح زود در دسترس بازجوها باشیم درهمانجا دراز کشیده و می خوابیدیم.
نیمه شب بود که من هم برا ی خواب به این اتاق منتقل شدم اما بدلیل جمعیت بالای اتاق پشت درنشستم. بچه ها از هر فرصتی برای روحیه دادن به یکدیگراستفاده می کردند وبایکدیگر حرف می زدند.
  خواهری که در کنار من نشسته بود آهسته گفت: " اسم من زهرا ست .توتعزیر شده ای؟ "
 جواب دادم: " هنوز نه. خیلی درد داره؟ "
 گفت: " نه زیاد . پاهای من را ببین. فقط بعدش دچار تشنج می شی، نترسی ها, محکم باش " .
 از زیر چشمبند یواشکی نگاه کردم پاهاش مثل دو تا بالشتک بزرگ شده بود مثل پاهای "ش".

تازه دراز کشیده بودیم که یکی آرام زد به شانه ام که " شیلا "  بلند شو بیا. آهسته با زهرا خداحافظی کردم و راه افتادم وارد شعبه چهار شدم.  وسط اتاق یک تخت چوبی کوتاه که یکی از برادرها به آن بسته شده بود قرار داشت در گوشه دیگر خواهری رو به دیوار نشسته بود ودو بازجو هم که یکی از آنها منصوری بود  در اتاق بودند. تا آنجا که می شد از زیرچشم بند دید این چهار نفر افراد اتاق را، در بدو ورودم تشکیل می دادند.  

با ورودم  منصوری ازم پرسید شمارهء پات چنده؟ جواب دادم ۳۶ . بعد خطاب به جلاد دیگرگفت: " فکرکنم ۴۵ خوبه "  سپس رو به من که متوجه منظورش نشده بودم  گفت :" آنقدر میزنمت که شمارهء پات بشه ۴۵. حالا کفشت را دربیارکه دیگه به اونها احتیاج نداری، بعدش هم دمر بخواب روی تخت،  اما قبلش بگو با کدامیک از اینها دوست داری بزنمت "  و چند کابل را از زیر چشم بند نشانم داد. سپس من را به همان تختی که وسط اتاق بود درکنار آن برادر، به صورتِ سروته ( سرمن کنار پای او و برعکس )  بست،  ابتدا دوشصت  و مچِ  پاهایم را بهم  وبعد پاها را به تخت بست بطوری که امکان تکان دادنشان  عملاً غیرممکن بود. دستها یم راهم به صورت قپانی دستبند زد (در قپانی یکی ازدستها از بالای شانه ودست دیگررا از پشت کمررد می کنند و بعد دو مچ را بادستبند بهم می بندند) و یک جوراب ً از یک گوشه پیدا کرد و فروکرد توی دهانم و روی آنرابا یک چیزی مثل روسری بست ودر نهایت مثلاً برای حفظ حجاب یک پتوی سربازی را رویم انداخت . و با گفتنِ  "  خدایا بهم قدرت بده که بتوانم  مصداق << جاهد الکفار والمنافقین و اغلظ علیهم >>  باشم وبا قدرت از این منافقین انتقام بگیرم "   شروع به شکنجه کرد ( در همین زمان بازجوی دیگر  وظیفه شکنجه برادری  که درکنارم بود را به عهده داشت).  در زمانی که با کابل کف پای من می زد به علت اینکه پای من در کنار سر برادر ی که درکنارم به تخت بسته شده بود قرار داشت به سر او می خورد و برعکس هنگامی که به کف پای اومی زدند به سرمن.  وچون در اثر شکنجه، فردی که کتک می خورد نمی تواند ثابت باقی بماند، طبیعتا ما هم تکان خورده و ظاهراً به همدیگر می خوردیم (چون در آن لحظه فردی که شکنجه می شود متوجه هیچ چیز نمی شود و تمامِ سعیش فقط حفظ اطلاعات و تحمل شکنجه است)  ومنصوری با حالتی کثیف خطاب به آن برادر فریاد می زد " منافقِ کثیف خودت را می مالی به دخترِ نامحرم "  وبا این جمله بر شدت شکنجه می افزود.

هنگامی که خسته می شد کس دیگری وظیفه خطیرِ شکنجه! را به عهده می گرفت .از نوع ضربات می شد احساس کرد که وسیله شکنجه هم تغییر می کند مثلا گاهی فاصله ضربات کمتر می شد و صدایی اضافی به گوش می رسید که معلوم بود از باتوم برقی استفاده می کنند .   گاهی داد می زد چطوری میلیشیا؟   چیه مقاومت می کنی؟   می خواهی "فاطمه امینی " بشی؟ ("فاطمه امینی " اولین زن شهید مجاهد. ساواک براي به‌دست آوردن اطلاعات از اين مجاهد قهرمان او را زير شديدترين شکنجه‌هاي طاقت‌فرسا قرار داد. اما فاطمه لب نگشود و تا آخرين رمق و قطره‌‌‌‌‌‌‌ خون خود مقاومت کرد و پوزه دژخيمان را به‌خاک ماليد.) من هم ما نند دیگران گاهی داد می زدم ، و در حالی که تمام گلو و دهانم خشک شده بود آب می خواستم اما می گفت آب نیست . گاهی خدا را می خواندم وگاهی هم خود را به بیهوشی می زدم تا شاید به فرض اینکه بیهوشم دست بردارد اما آنها بهوش وبیهوش حالیشان نبود .
من که ۱۵ سال بیشتر نداشتم  دستهایم بسیار کوچک بود به همین خاطربعد از مدتی دستم  از توی دستبند در آمد که باعث وحشیتر شدن منصوری شد و دوباره دستم راخیلی محکمتر بست و شروع کرد با کابل زدن روی دستم تا حدی که آنقدر ورم کرد که دیگر از توی دستبند در نمی آمد.
 نمی دانم چقدرطول کشید و چقدرتعزیرشدم  فقط توانستم  تا ۱۰۰ ضربه را بشمارم حتی نفهمیدم کی آن برادرکناریم را باز کردند.  وقتی بازم کردند دیگر صدایی از جایی نمی آمد و معلوم بود که همه خوابیده اند.در همان حال وبا پاهای به شدت ورم کرده و تاوول زده مجبورم کردند که روی آنها که دیگر هیچ شباهتی به پا نداشتند درجا بزنم و همزمان  خودشان پاهایم را لگد میکردند. حالا پاهای من هم 
شبیه پاهای "ش" و" زهرا" شده بود و دستم .....

 معمولا در اینجور مواقع یک نفر می شود دایه بهتر از مادر! و این نقش را برای من بازجویی بازی می کرد که مسؤل شکنجه برادر کناریم بود و حتما منصوری هم، همین نقش را برای آن برادر بازی می کرد. خلاصه شروع کرد به نصیحت کردن که حیف شما نیست که اینجوری کتک بخورید این منصوری هیچی سرش نمی شه یکدفعه دیدی آنقدر زدت که مُردی، بخودت رحم کن من خیرت را می خواهم اگر من پاهایت را لگد می کنم به خاطر خودت است می خواهم خون جمع شده در کف پات توسط کلیه هات جذب بشه بنابراین تاچند روزادرارت خونی خواهد بود نترسی و از این لاطایلات . بعد از اینکه نصیحتهاش تمام شد گفت حالا برو بخواب تا فردا صبح ما هم دیگه خسته شده ایم. و من که حالا مثل بقیه چهار دست و پا راه می رفتم با همان حال به سالن انتظار! برگشتم .
 تا صبح تشنج داشتم و سعی می کردم بادست چانه ام را نگاه دارم که صدای بهم خوردن دندانهایم دیگران را بیدار نکند .


گیرم که در باورتان به خاک نشستیم و ساقه های جوانمان از ضربه های تبرهایتان زخم دار است؛ با ریشه چه می
کنید؟
گیرم که بر سر این بام، بنشسته در کمین پرنده ای، پرواز را علامت ممنوع می زنید؛ با جوجه های نشسته در آشیانه چه می کنید؟
گیرم که می زنید، گیرم که می برید، گیرم که می کشید؛ با رویش ناگزیر جوانه ها  چه می کنید؟

ادامه دارد

No comments:

Post a Comment