قسمت چهارم

فرازهایی از زندگی ما 
  اگر فکر می کنید از اینجا زنده بیرون می روید کور خواندید اینقدر اینجا نگهتون می دارم که موهایتان رنگ دندونهایتان شود ودندونهایتان بریزد. نمی گذارم یک نفر ازاینجا سالم بیرون بره. من شماها را آدم می کنم .... " اینها جملاتی بود که حاجی باور داشت و مرتب مانند نوار تکرار می کرد. او خود را قادر مطلقی می دید که مالک جان و هستی ما بود. سالهای سیاه و اقتدار حاجی از اوایل سال ۶۲ و با مصاحبه های کذایی شروع شد .او که خود از ذاتی ناپاک و پلید برخوردار بود نمی توانست معانی پاکی ، صدق و فدا را درک کند و این کلمات در قاموس او جایگاهی نداشتند. به همین علت تصمیم به برپایی نمایش کثیف و تهوع آور خود گرفت و آن به راه انداختن مصاحبه هایی ۱۵ ساعته در راهرو واحد بود، که از ساعت ۸ ونیم صبح با صدای نوحه" لشگر صاحب زمان" آهنگران شروع می شد و تا ۱۲ الی ۱ بعد از نیمه شب ادامه می یافت و در این بین فقط دو، سه، ساعتی به نماز و نهارو شام اختصاص داشت.گاهی هم صبحها مثلاً کلاسهای آموزشی! که توسط بهشتی ، جوادی آملی و غیره برگزار شده بود از طریق ویدئو های مدار بسته پخش می شد وبعد ازظهرها مصاحبه ها شروع می شد و تا نیمه شب ادامه می یافت. در تمام این مدت بدون اینکه اجازه انجام کاری را داشته باشیم بایدبه راهرو واحد رفته ، نشسته وبه چرندیاتی که توسط توابین حول محورهای مورد علاقه حاجی یعنی هوای نفس و فساد های اخلاقی و ... گفته می شد گوش می دادیم. شخصی که مصاحبه می کرد باید خودش را تا حد یک حیوان پایین می آورد و انواع و اقسام کثافات و لجنها را به خودش نسبت می داد تا رضایت حاجی را جلب کند در غیر اینصورت این حاجی بود که این کثافات را به او می بست . حتی یادآوری آن روزها بعد از این همه سال چندش آور است، چه برسد به آن دوران، که مجبور بودیم چادربه سر در گرما و سرما در حالی که کمرمان دراثر نشستن های متوالی به شدت درد گرفته بود وپاهایمان به خاطرساعتها چهار زانوویا چمباتمه نشستن خواب رفته بود و اعصابمان با تکرار حرفهای مهوع بشدت به هم ریخته شده بود. تازه وضع و حال ما به نسبت بچه هایی که در قبر یا قفس به سر می بردند بسیار بهتر بود. واحد یک ، قبر، قفس، قیامت اسامی بودند که حاجی به یک مکان تنبیهی که به ابتکار خودش ، لاجوردی و جمعی از توابین اختراع کرده بود اختصاص داده بود. مکانی که ما تا سال بعد، که به همت آقای منتظری جمع شد از کم و کیف آن بی خبر بودیم. فقط می دانستیم که مکانی است مانند "دوزخ" ویا به زعم حاجی "برزخ" ! که اوآنجا را برای بُراندَنِ ما بوجود آورده!!!! (جمله ای که همواره تکرار می کرد) . او می گفت جایی درست کرده ام که چند روزه آدمتان می کند. سال بعد با جمع شدن بساط حاجی و بازگشت بچه ها از آن جهنم به بند، آنها آنجا را چنین تصویر کردند: سالنی بود بزرگ و مربع شکل که دراضلاع آن، فیبرهای نئوپان( از آنگونه که بر روی تختها می گذارند) ، به صورت عمود بر دیواروزمین، به زمین پیچ شده بودند و بچه هایی که برای تنبیه به آنجا منتقل می شدند مجبور به نشستن در بین آن تخته ها از ساعت ۶ صبح تا آخر مصاحبه ها، یعنی ۱۲ یا یک بعد از نیمه شب بودند، در حالیکه در تمام این مدت چشمهایشان توسط چشم بند بسته بوده و پاهایشان را به صورت چمباتمه در بین دستهایشان گرفته بودند و فقط سه نوبت و هر نوبت نیم ساعت اجازه رفتن به دستشویی و خواندن نماز را داشتند.آنها در تمام مدتی که در قفس بودند حق هیچگونه حرکت اضافی و صحبت کردن را نداشتند و تمامی مصاحبه ها و مزخرفاتی که برای ما پخش می شد برای آنها هم از طریق بلندگو هایی که در سالن تعبیه شده بود پخش می گردید و اگرچیزی برای پخش نداشتند نوحه های آهنگران را پخش می کردند. تمامی حرکات آنها توسط توابینی که در پشت سرشان بودند ثبت و در آخر شب به حاجی گزارش می شد و به تناسب خطاهای مرتکب شده از مشت و لگد و ... حاجی در شب بهره مند  می شدند. دوره تنبیه تا زمانی که آنها حاضربه نوشتن گزارش از همبندیهای سابقشان نباشند ویا حاضر به انجام مصاحبه نباشند ادامه می یافت. زمانی که عده ای که قادر به تحمل این دوران نبودند به نوشتن گزارش تن می دادند به بند سه منتقل می شدند وجایشان به افراد دیگر اختصاص می یافت. از زمان برقراری قفسها تا برچیده شدن آنها یک سال ویا بیشتر طول کشید و ما در این مدت نمی دانستیم آنجا چه خبر است فقط گاهی بعضی از بچه هایی را که به آنجا منتقل شده بودند را؛ درزمانی که برای دیدن مصاحبه ها به راهرو واحد می رفتیم؛ در جمع زندانیان بند سه می دیدیم که این حکایت از بریدن آنها داشت و این مسأله بر مرموز بودن آن مکان می افزود . از جمله اشخاصی که تا انتها درآن جهنم به سر بردند و توانستند مقاومت کنند: "اعظم حاج حیدری" ، " هنگامه حاج حسن" ،"زهرا- ص" ، "منصوره – م" ،" دکتر شورانگیز کریمیان (سال ۶۷ جاودانه شد)" و... بودند تا آنجا که من یادم می آید هنگامه و اعظم ۷ ماه را در آنجا نشسته بودند بقیه هم ۶ ماه ویا در همین حدود.
 مهران سلطانی
 در آن دوران که همه مصاحبه ها حول چرندیاتی که باب طبع حاجی بود دور می زد مصاحبه "مهران سلطانی" بسیار غافل گیرکننده بود. او که حدودا ۱۹ سال داشت به همراه عده ای دیگراز بچه های هوادار مجاهدین که همگی حکم اعدام معلق داشتند (حکم اعدام در صورتی قابل اجرا بود که آنها بر مواضع خودشان باقی باشند.) توسط لاجوردی با یک نقشه کثیف به قزل منتقل شده بود.
به این ترتیب که آنها در یک اتاق در بسته ،همراه با یک فرد بریده خائن نفوذی که تمام حرکات آنها رابه حاجی گزارش می داد محبوس بودند و بدین ترتیب حاجی و لاجوردی ازکلیه مواضع آنها که به طور علنی بازگو نمی کردند مطلع می شدند. زمانی که فهمیده بودند لو رفته اند و تا چند روز دیگر اعدام می شوند مهران درخواست مصاحبه کرد. او مصاحبه اش را با این جمله که بچه ها خیلی دوستان دارم شروع کرد و بدین ترتیب ادامه داد؛ بچه ها معلوم نیست که من تا فردا زنده باشم یا نه اما می خواستم قبل از رفتنم باهاتون حرف بزنم و بگم که چقدر دوستان دارم. بچه ها یادتان نره که ما برای چه اینجا هستیم، ما برای ساختن بهترین ها تلاش می کردیم ما می خواستیم دنیایی پر از زیبایی بسازیم حال تا چه حد موفق بودیم را تاریخ قضاوت خواهد کرد اما ما پر از پاکی ، عشق و صفا بودیم و در این راه تلاش می کردیم ما دیگه نمی تونیم به آسانی برگردیم پشت سر ما جاده ای از خون کشیده شده، خون عزیزانمان، پس اگر چه پرنده مردنی است، اما شما پرواز را به خاطر بسپارید و یادتان نرود که به دنبال چه چیزی بودیم . تمام مدت نیم ساعت ویا بیشتری که حرف می زد صدا از کسی در نمی آمد و تنها مصاحبه ای بود که با تمام وجود به آن گوش کردیم و لذت بردیم بعد از اینکه حرفهای او تمام شد حاجی بالا آمد و با حالت لات مآبانهء مخصوص خودش گفت: " خودم هم نمی دونم چرا به این اجازه دادم بیاد حرف بزند از بس که اصرار کرد و هی گفت می خوام با بچه ها حرف بزنم حوصله ام را سر بُرد بعد هم که من دیدم اینجا تریبون آزاد است و این هم که داره می میره گفتم خیلی خوب تو هم برو حرفت را بزن ولی خودمونیم خیلی چرت و پرت گفت من که از حرفهاش چیزی سر درنیاوردم و دلیل اصرارش را نفهمیدم" . ما که همه غرق در صحبتهای مهران شده بودیم با خود گفتیم که، نباید هم سر دربیاوری این حرفها درقد و قواره تو نیست. چند وقت بعد شنیدیم که تمام آن بچه ها اعدام شدند ولی سالهاست که صحبتهای مهران درگوش من زنگ می زند و فراموشم نمی شود آری پرنده مردنیست اما پرواز هرگزو من همچنان امیدوارم که آن دنیای زیبایی که برای بوجود آمدنش تلاش می کردیم ساخته شود .
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود بوسه است
 و هر انسان برای هر انسان برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند
قفل افسانه‌ایست و قلب برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
 تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف، زندگی‌ست
 تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جستجوی قافیه نبرم
 روزی که هر حرف ترانه‌ایست تا کمترین سرود بوسه باشد
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
 روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
… و من آنروز را انتظار می‌کشم حتی روزی که دیگر نباشم
کودکان در زندان
در آن دوره اختناق حاجی غیر از "زینب وزهره" من با سه کودک دیگر هم همبند بودم که هر کدام به نوعی در آن ایام شاهد بر جنایتهای حاجی بودند. "حر" که بعدها به "بهمن" تغییر نام داد، "عطیه" و"روزبه".
حرکه مادرش دمکراتی یا کومله ای بود در زندان کردستان به دنیا آمده بود( او چون تواب شده بود با انتخاب این نام می خواست نشان دهد که مثلاً فرزندش آزاد!!! از اعتقادت قبلی اش می باشد). از آنجا که حاجی فکری بسیار کثیف داشت همواره به همه نسبتهایی می داد که فقط لایق خودش و همپالکیهایش بود و در این زمینه هم میهنان کُرد را بیشتر آزار می داد. از اینرو به مادر حُر گفته بود تو اگر می خواهی آزاد شوی باید نشان دهی که از گذشته ات بریده ای و آن رانامشروع می دانی، و ازآنجاییکه پسرت نامشروع می باشد او را فرزند خودت نمی دانی،پس با رها کردن او در اینجا می توانی ثابت کنی که نمی خواهی هیچ نشانی از آن زمان را با خود همراه ببری. " لطفاً به منطق توجه کنید و خودتان نتیجه بگیرید که حاجی چگونه انسانی !!! بوده و بعد تصور کنید که چنین شخصی تا به کجا می تواند پیش برود." بدین ترتیب مادرِ احمقِ آن کودکِ معصوم بدون اینکه به کسی چیزی دراین رابطه بگوید فرزندش را در زندان رها می کند و می رود. تا چند روز تصور می کردیم که مادرش به بازجویی رفته وهر کس به طریقی سعی می کرد که کودک یک سال و نیمه، یا دو ساله را که بهانه مادرش را می گرفت به طریقی ساکت کند ولی با طولانی شدن این دوره هنگامی که بچه هابه حاجی مراجعه کرده و اعتراض کردند که این بچه مادرش را می خواهد وساکت نمی شود او گفت، مادرش دیگر برنمی گردد، خودتان فکری به حالش بکنید . تا مدتها همه گیج بودند که این دیگر چه قسمی است؟ تا اینکه یکی از بچه های هوادار گروهای چپ که ازدواج کرده بود اما فرزندی نداشت نزد حاجی می رود و می گوید من با شرایطی حاظرم او را به فرزندی قبول کنم. و پس از صحبت باهمسرش به شرط صدور شناسنامه به اسم خودشان او را به طور رسمی به فرزندی قبول کردند و نامش را به "بهمن" تغییر دادند و بهمن تا زمان آزادی مادر جدیدش در زندان ماند.
 با "روزبه" که پسری  4 ساله بود در بند هفت همبندی بودم . روزبه علی رغم سن بسیار کمش بسیار آرام و متین بود و حرفهایش خیلی بزرگتر از سنش بود. مادر روزبه از هواداران چریکهای فدایی اقلیت بود و روزبه قبل ازاینکه پدرش اعدام شود شاهد بر شکنجه های او در زمان بازجویی بوده به همین دلیل خیلی زودتر از موعد بزرگ شده بود و از شادیهای کودکانه در او اثری نبود. روزی که به اتفاق مادرش برای ملاقات رفته بود حاجی بدون هیچ مقدمه ای او را از آغوش مادر جدا کرده و به خانواده آنها تحویل داده بود ودر برابر مخالفتهای اختر(مادر روزبه) گفته بود ما نون اضافی نداریم که به بچه هاتون هم بدیم. هنگامی که اختر به بند بازگشت همه از اینکه اینطور ناگهانی روزبه را از مادرش جدا کرده بودند شوکه شدیم ولی "اختر" با متانت و صبوری بی نظیری مشغول جمع کردن وسایل "روزبه" که وجودشان به هم، بسته بود شد. فقط خدا می داند که این مادر وفرزند در آن شبها چه کشیدند.
در همین زمان کودکی یک ساله هم به نام "عطیه" در بندمان بود "عاطقه" مادرِ"عطیه" در بابل دستگیر شده بود و بعد از دوران بازجویی به تهران تبعید شده بود. او غیراز عطیه که هنگام دستگیری چند ماهی بیشتر نداشت و به همین علت همراه مادر به زندان منتقل شده بود دو فرزند دیگر هم داشت که نزد سایر اقوامش بودند. زمانی که "اختر" از ملاقات برمی گردد "عاطقه " خطر راا حساس می کند به همین علت هنگامی که او را برای ملاقات صدا زدند به ملاقات نمی رود. چند دقیقه بعد"سیما" ( مسؤول بند) به زیر هشت آمد و با صدای جیغ جیغویش "عاطقه" را صدا کرد و گفت مگه اسم تو را برای ملاقات نخواندم پس چرا نیامدی ؟ "عاطقه" هم در جواب او گفت من بچه ام را بیرون نمی دم ملاقات هم نمی خواهم . سیما هم که در رذالت چیزی کم نداشت می گوید مگه دست خودت است و سعی می کرد عطیه مظلوم را بزور از آغوش مادرش جدا کند. اما عاطقه با نیرویی که نشأت گرفته از نیروی مادریش بود کودک را محکم در بغل گرفته بود و فریاد می زد نمی گذارم بچه ام را ازم بگیرید همان سرگردانی آن دو طفل دیگرم برایتان بس نیست من کسی را ندارم که بتواند از بچه هایم مراقبت کند وعطیه خیلی کوچک است . بقدری صحنه دردناک بود که بی اختیار بسیاری از بچه ها اشک می ریختند و به سیما و دارو دسته اش فحش می دادند. بعد از مدتی سیما که نمی تواند عطیه را از مادرش جدا کند نزد حاجی می رود و ماجرا را تعریف می کند حاجی هم که می بیند نمی تواند با عاطقه بیشتر ازاین درگیر شود و از آن طرف هم خانواده عاطقه می گویند ما نمی توانیم عطیه را با خودمان ببریم او هنوز زیر دو سال است و باید با مادرش باشد خلع سلاح می شود اما عاطقه را تهدید می کند که دیگر هیچ سهمیه ء غذایی به بچه ات داده نمی شود.و از آن به بعد غذا و قند عطیه را قطع می کند. ما هم تصمیم گرفتیم که از جیره غذایی خودمان به او بدهیم مثلاً بجای دو حبه قند سهمیه، هر کس، یک حبه قند بگیرد و مابقی به عطیه داده شود. تا مدتها عاطقه، عطیه را از خودش جدا نمی کرد و نمی گذاشت از کنارش تکان بخورد و به ما می گفت اگر این سیما کثافت بخواهد بچه ام را ببرد شما نمی توانید باهاش در بیافتید پس بهتر است عطیه ازمن جدانشود. عطیه کودکی بود بسیار شیرین و دوست داشتنی که درکنار ما راه رفتن و حرف زدن را یاد گرفته بود و هیچکدام از حرکاتش همانند یک بچه عادی نبود.   زمانی که آب حمام گرم می شد داد می زد آب گرم شد بدویید، بعد هم ادای مسؤول حمام را در می آورد و با زبان شیرین بچگانه می گفت کابین شماره سه آب بکشید وقتتون تمام شده و باعث خنده همه می شد.
ادامه دارد

No comments:

Post a Comment