قسمت سوم

فرازهایی از زندگی ما
بند سه
با ورودم به بند ۳  به سلول ۹ منتقل شدم. ازجمله افراد این اتاق مادر فردوس محبوبی (مادر مثنی) و فاطمه دخترشان بودند .فاطمه  ۱۳ ساله و مادر حدودا ۶۰ سال سن داشتند و هر دو باتفاق دستگیر شده بودند . پاسداران که برای دستگیری فرزندان مجاهد مادر به خانه شان حمله کرده بودند به علت عدم دستیابی به آنها، مادر و خواهر را به عنوان گروگان به زندان می آورند. فرزند دیگر مادر، علی نیز در سال۶۰ اعدام شده بود. چند ماه بعد سایر اعضا خانواده شامل: عروس و دو نوه کوچک ،زینب ۵ ساله وزهره ۳ ساله (همسرو فرزندان علی) و مادرِعروس، عفت شبستری (خلدی) به آنها ملحق شدند یعنی سه نسل و ۶ عضو از یک خانواده در یک سلول.
مادرعفت در اردیبهشت ۶۱ به همراه فرزندان مجاهدش دستگیر و به پانزده سال حبس محکوم گردیده بود. صغری خلدی دختر دیگر مادر، به همراه همسرش در تابستان ۶۱ اعدام شدند و فرزندان دیگر مادر یعنی قاسم و رفعت هم در اوین بودند. با رفعتدرسال ۶۷ و بعد از کشتار آن سال در سالن ۲ اوین هم بند شدم. اما متاسفانه این مدت چندان طول نکشید زیرا او در حالیکه پس ازگذراندن سالها رنج و شکنجه به بیماری افسردگی شدید و کمی اختلال روانی دچار شده بوداقدام به خوردن داروی نظافت می کند ، اما بعد پشیمان شده و با فریاد از اتاق خارج می شود و می گوید : " نجاتم دهید من نمی خواهم بمیرم" اما متاسفانه دیر شده بود و دارو اثر کرده و در بهداری اوین اوهم به برادرو شوهر خواهرش ملحق می گردد.

وجود مادرعفت، با آن موهای سفید و چهره ای که بر اثر بی رحمی های دوران شکسته تر از معمول بود مایه امید و دلگرمیم بود. علی رغم دردی که در اثر بیماری شدید آرتوروز همواره تحمل می کرد خنده از لبانش محو نمی شد. هنگامی که در کنار این خانواده قرار می گرفتم و با آنها در خاطراتشان شریک می شدم آرامشی عجیب وجودم را در بر می گرفت.

وجود زینب و زهره دو موجود زیبا و دوست داشتنی این خانواده ؛علی رغم ، غمی که از بودنشان در این دوزخ داشتیم؛ شادی بخش سلولمان بود . میزان فهم و درک این دو بچه خیلی بیش از سنشان بود. روزی زینب که دو سال از زهره بزرگتر بود در گوشه ای از راهرو خواهرش راکه مشغول شیطنتهای بچه گانه بود نصیحت می کرد که " زهره جان اینقدر شیطونی نکن و مامان را اذیت نکن مگه نمی بینی که مامان خودش چقدر غصه داره من و تو باید به فکر اون باشیم و دردش را بیشتر نکنیم." بقدری شنیدن این کلمات از یک بچه ۵ ساله دردناک بود که هنوز بعد از گذشت سه دهه سال تمامجزییات آن صحنه را به خاطر می آورم. هنگامی که حرفهایشان را برای مادرشان تعریف کردم گفت: " زینب کپی پدرش است او هم بسیار با محبت،باگذشت و ملاحظه کار بود." .

چندی پیش شنیدم که فاطمه به همراه همسر وفرزندش مجدداً دستگیر شده. خدایا! این سِیر، تا چند نسل دیگر باید ادامه یابد.

حدود یک سال بود که حاجی شغل جدیدش را با؛ جایگزین کردنِ ، مشت ولگد و شلاق به جای پتک وچکش ، و زندانیان دست و پا بسته را، به عنوان آهنو سندان؛ شروع کرده بود و به قول خودش، کم کم داشت پیچیده می شد. او ضدیت و دشمنی خاصی با کسانی که  اوایل سال ۶۰ دستگیر شده بودند ، اصطبلیها * ، کسانی که عینک ویا قد بلندی داشتند و یا دارای چشمهایی به رنگ روشن بودند داشت و همیشه آنها را در سری اول تنبیهی ها قرار می داد. اواسط سال ۶۱ بود که مسؤول بند از پشت بلندگو حدود ۳۰ اسم را در دوگروه مجزا خواند و اعلام کرد این افراد باید به دو سلول ۱۶ و ۱۷**  منتقل شوند و این اشخاص حق صحبت کردن با سایر افراد بند را ندارند و فقط می توانند با هم سلولی های خودشان ارتباط داشته باشند و اصطلاحاً بایکوت هستند ؛ در این نوع بایکوت ، بایکوتیها توسط خودحاجی تعیین میشدند !!!؛ البته در عمل کسی چندان اهمیتی به این فرمان نمی داد.

در آن ایام بیشتر بیماریهایی که شایع می شد گریبان همه را می گرفت از جمله در همان سال ۶۱ بود که در اثر گرمای بیش از حد و عدم دسترسی مرتب به حمام اکثر بند دچار بیماری قارچ پوستی شدیم و بعضی نیز گال گرفتند بنابر این عده ای دیگر از بچه ها نیز به سلول دیگری که مخصوص گالیها بود منتقل شدند . 

چند روزی بود که تعدادی از بچه ها به علائمی نظیر مسمومیت مبتلا شده بودند و رفته رفته هم به تعداد آنها اضافه می شد وهر چه مسئول داروی بند سفارش دارو می داد حاجی می گفت :" شما نیازی به داروندارید. ببینید چی می خورید که به این روز افتاده اید؟! "؛ انگار غیر از چیزهایی که خودشان به ما می دادند چیز دیگری هم داشتیم ! . تا اینکه حال مهین یکی از بچه ها یی که ازیکی از آمل به قزل تبعید شده بود خیلی وخیم شد و هیچ چیزی درون معده اش نمی ماند و با اصرار زیاد مسئول دارو بند به بهداری واحد منتقل شد. اما متأسفانه چند روزبعد شنیدیم که در اثر اسهال و استفراغ شدید فوت کرده و گویا زمانی که به درمانگاه رسیده دیگر جانی به تن نداشته. آن زمان بود که حاجی قبول کرد که باید اقدامی بکند وگرنه بقیه نیز به همین مرض فوت خواهند کرد و اعلام کرد که ویروسی وارد آب شده و تنها مداوا تبدیل یک هفته ای نهار وشامِمان به کته و ماست بود و ارسال تعداد محدودی سِرُم برای کسانی که وضعشان وخیمتر بود. در تمام طول هفته تمامی سلولها تبدیل به بهداری شده بود و یک عده بستری و عده ای دیگر پرستار شده بودیم. بعد از یک هفته، رفته رفته بچه ها از بستر بلند می شدند اما همه ضعیف شده بودیم و هیچگاه نفهمیدیم که در اثر چه چیزی بیمار شده بودیم .

چندی بعد حاجی تصمیم به تعمیر و بازسازی هواخوری که تا قبل از این تاریخ تلی از خاک بود گرفت و قسمتی از آن را سیمان و بخش دیگری را به باغچه اختصاص داد سال بعد هم برای بندهای مجرد باستثناء بند ۸ هواخوری ساخت تمام کارها توسط زندانیان مرد انجام می گرفت یعنی بدون هیچ هزینه ای برای کارگر . و به قول خودش به واسطه ما، یعنی جوانان میهن، زندانها دارای رنگ و بو می شدند . آری این بود دستآورد قیامی که توسط ملایان به غارت برده شد.

اواخر سال ۶۱ بود که بندهای تنبیهی ۷ و ۸ کم کم شکل می گرفتند. کسانی که حاجی با آنها ضدیت بیشتری داشت وباصطلاح خودش بیشتر سرموضعی بودندبه بند ۸ وبا یک درجه تخفیف به بند ۷ منتقل می شدند . او معتقد بود که قدیمیتر ها و بزرگترها باید از کم سن ها جدا شوند، چون آنها روی کوچکترها کار می کنند، غافل از اینکه عملکرد دولت و وجود دستگاه لاجوردی و خودش بالاترین انگیزه برای نفرت از رژیم بود، نفرتی که در تک تک سلولهای ما نفوذ کرد . بند ۳ هم به توابین اختصاص داده شد. مدت جداسازی بندها چند ماهی طول کشید و من درطی این تغییرات به بند ۷ منتقل شدم. در آن دوره توابین بند ۳ به چند دسته تقسیم می شدند گروه اول که از انجام هیچ کاری ابا نداشتند و حاظر به فروش روح و روان خود به هر قیمتی بودند.گروه دوم کمی با وجدانتراز گروه اول بودند و فقط زمانی گزارش رد می کردند که احساس خطر برای خودشان می کردند و گروه سوم بریدگانی بودند که جز در موارد معدود گزارش نمی دادند و بیشتر در خلوت خود بسر می بردند و با کسی ارتباط برقرار نمی کردند و اصطلاحاً دچارانفعال شده بودند. البته تبدیل شدن به هر یک از این گروهها در آنها به یک باره نبود وطی کردن مراحل پوچی و بی هدفی و شکستن را در تک تک آنها می توانستی به وضوح ببینی و تجربه دیدن این مراحل برای کسانی که تا دیروز یا دوستت بودند ویا هم سلولی و هم بندیت کار آسانی نبود و خود بزرگترین شکنجه محسوب می شد. بهمین علت هنگامی که به بند هفت رفتم انگار از جهنم به بهشت منتقل شدم. بگذریم که این تازه شروع دوره دیگری بود.
* اصطبلیها واژه ای بود که به کسانی که در اوایل سال ۶۰ دستگیر شده بودند- و در آن زمان به علت عدم آماده سازی زندانها - درون اصطبل کاخ جهانبانی که متعلق به اشرف پهلوی و در کرج بود نگهداری می شدند اطلاق می شد.
** شهید زهره قائمی  که در شهر اشرف توسط جلادان نوری المالکی نخست وزیر وقت عراق و به فرمان خامنه ای به همراه ۵۱ تن از یاران صدیقش به شهادت رسید از جمله افراد این سلول بود.
ادامه دارد

No comments:

Post a Comment